مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

مليسا وداداش كيان

سلام به دختر نازم قربونت بشم كه روزبه روز خواستني تر ميشي: يك دوهفته اي بود كه به من گير ميداي ميگفتي مامان براي من داداش كيان بخر كه شير ميخوره من بهش شير بدم بعدازظهرها كه از سركار مي اومدم دنبالت با حالت تاكيد ميگفتي برام كيان نخريدي گفتم مامان كيان توي مهد شماست گفتي آره ميرم بالا هر روز بهش سر ميزنم خيلي كوچولوي . تا اينكه بعداز يك هفته موفق شدم يه عروسك پسرونه پيدا كنم وبرات بخرم تا دو روز خوشحال بودي روز سوم گفتي نه من اينو نميخوام من كيان واقعي ميخوام كه شير بخوره اين عروسك هستش گفتم باشه من كيان بيارم ديگه تو بايد بري توي اتاقت بخوابي كيان پيش من بخوابه گفتي نه مامان دوتايي پيش تو بخوابيم آخه اون كوچولو هستش گفتم ببي...
9 شهريور 1395

سفر به رامسر

سلام دختر گل نازم خداروشكر كه خوب هستي وروزبه روز داري بزرگتر وخانم تر ميشي. هر روز به من گزارش مهدتت را ميدي و ميگي امروز كدوم دوستات اومده بودن مهد ميگي مامان امروز ثمين قايق(غايب) بود محمد حاضر بود رعنا قايق بود هي ميگم مليسا قايق نه غايب ولي تو همون حرف خودتت را ميزني. هفت مرداد تصميم گرفتيم كه با پريا (دختر همكارم) ببريمتون پارك ارم كه تو وقتي پارك را ديدي خيلي خوشحال شدي ورفتيد با پريا سوار ترن ،تاب،هواپيما شديد وكلي بهتون خوش گذشت ساعت 12 شب بود ميگفتم مليسا بريم خونه ميگفتي نه مامان شب اينجا بمونيم خلاصه ساعت دوازده ونيم شب رضايت دادي بريم خونه بقدري خسته شدي كه توي همون ماشين خوابت برد صبح كه بيدارشدي گفتي مامان خ...
18 مرداد 1395

تعطيلات عيد فطر

سلام مليسا قشنگم خداروشكر كه خوب وسرحال هستي هرروز صبح به مهد ميري  وكلي چيز ياد ميگيري سه تا شعر ياد گرفتي و سوره ناس را كامل ميخوني شعر حروف انگليسي را ميخوني خلاصه  روز به روز به معلوماتت داره اضافه ميشه. تعطيلات عيد فطر تصميم گرفتيم كه بريم خونه باغ بابايي اينا چون ديگه آلبالو وگيلاس ها رسيده بودند وهم هواي خنك داشت البته بماند كه كلي توي ترافيك مونديم ولي به تو خيلي خوش گذشت . 24 تيرماه براي بار دوم برديمت سينما فيلم ننه نقلي كه با استقبال تو مواجه شد ولي منو حميد حوصله امون سر رفت از بس كه اين فيلم مسخره بود همون كدو قلقله زن خودمون بود فقط اسمش را عوض كرده بودند هي حميد بهت ميگفت مليسا بريم ميگفتي نه هن...
28 تير 1395

شيرين تر از عسل

سلام عزيز دل مادر خوب برم سراغ شيرين زبونيات. چند روزپيش توي مهد در مورد روزه كله گنجشكي با شما حرف زدند چون بعدازظهرش بهم گفتي مامان من روزه كله گنجشگي گرفتم گفتم يعني چي مليسا مامان يعني اينكه غذا نميخوريم مثل گنجشك  بال ميزنيم وميگيم جيك جيك چهارشنبه اون هفته براي كاري بايد ميرفتم رشت بخاطر همين چهارشنبه غروب من وتو سوار هواپيما شديم وقتي داشتيم از پله هاي هواپيما بالا ميرفتيم گفتي مامان اين هواپيما ايران هستش وهمه زدند زير خنده گفتم آره مامان ميخوايم بريم رشت مامان اين هواپيما جنگي نيست تا خود رشت هي ميگفتي وقتي رسيديم فرودگاه رشت مهماندار چون ازت خوشش اومده بود گفت مليسا بيا ببرمت توي كابين خلبان ومن هم از خدا خ...
8 تير 1395

تولد چهارسالگي نفسم

سلام دختر گلم خلاصه امسال تونستم برات يه جشن تولد بزرگ بگيرم هرچند امسال روز تولدت مصادف شده بود با سوم ماه رمضون وبايد به مهمونها افطاري ميدادم كلي كار بود كه سرم ريخته بود تزينات خونه يه طرف غذا درست كردن طرف ديگر ولي خداروشكر تونستم از عهده كارهام بربيام يه جشن خوب ويه خاطره خوب برات ثبت شد. بابت كادو تولدت ازت سوال كرديم كه چي دوست داري وتو گفتي يه قطار بزرگ من وحميد تصميم گرفتيم كه قطار را حميد بخره ومنم برات يه عروسك بزرگ كادوها تهيه شد وبه دور از چشم خانم خانما بايگاني گشت چهارشنبه شب كه مشغول تزيين خونه بوديم يهو ديدم صدام كردي مامان مامان بيا اين كادوها را ببين گفتم دست نزنيها اين كادوها براي بهاره (دخترخاله حميد)هست فرد...
22 خرداد 1395

كنجكاويهاي مليسا

سلام دختر گلم خداروشكر از اين مهدت خيلي راضي هستي وخيلي خوب با بچه ها ارتباط برقرار كردي معاشرتي بودي خيلي خيلي بيشتر معاشرتي شدي وقتي ميبريمت پارك سريع سعي ميكني با بچه ها سر صحبت را باز كني واول از همه اسمش را ميپرسي بعد اسم مامان وباباش را وجالبه سريع منو به دوستهاي پاركت نشون ميدي ميگي اين مامان فرخنده هستش يكبار منو نشون دادي واسمم را گفتي ظاهرا دوستت نديد بعد برگشتي گفتي اونهاش هموني كه صورتش را كرم ولبش را رژ زده آخه قربونت بشم اين چه طرز آشنايي هستش. توي مهدتون خاله مريم هموني كه براي بچه ها غذا درست ميكنه گاهي اوقات به شما حديث هم ياد ميده وهمون هفته اول اين حديث رابهت ياد داد: وكلوا واشربوا ولاتسرفوا (بخوريد و بي...
8 خرداد 1395

سفر به وان

سلام دختر 47 ماهه من فقط  يكماه تا تولدت مونده امروز سالگرد ازدواج ما هم هست توي يه چشم بهم زدن ده سال از زندگي مشتركمون گذاشت و خوشحال هستيم كه ميوه زندگيمون روز به روز داره بزرگتر ميشه . يكشنبه اون هفته تصميم گرفتيم يه سفر كوتاهي به شهر وان تركيه داشته باشيم بخاطر همين شنبه با چه مشقتي معاونت شركت با مرخصيم موافقت كرد ومن در عرض يكساعت رزروهتل وبليط اتوبوس را انجام دادم ساعت 11 شب روز يكشنبه سوار اتوبوس شديم به سمت خوي و هفت ونيم صبح خوي بوديم وخداروشكر تو داخل اتوبوس  خوابيدي اين اولين تجربه تو مسافرت با اتوبوس بود وتو هم خوشحال بودي كه سوار اتوبوس شدي  و از ترمينال خوي هم سوار تاكسيهاي سمند كه به شهر وان ميرف...
20 ارديبهشت 1395

مليسا دوباره به مهد ميرود

سلام دختر گلم  ميخوام از خاطرات اين روزها برات بنويسم: قبل از عيد وقتي از TV تبليغ فيلم من سالوادر نيستم را ديدي روزي نبود كه بهم زنگ نزني ودستور خريد اين فيلم را ندي حتي دوبار با خودتت رفتيم سي دي فروشي وقبلش از آقاي فروشنده كلي عذر خواهي كه من ميدونم شما اين فيلم را نداريد ولي مجبورم سوال كنم كه شما فيلم من سالوادر نيستم را آورديد واون آقا هم با لبخند بهت گفت هنوز اون فيلم روي پرده سينماهستش والان نمياد وهر دفعه يك سي دي كارتون ميخريديم و مي اومديم خونه  واون دوهفته عيد بيخيال اين فيلم شدي تا اينكه دوباره برگشتيم خونه و تو گير دادي گفتم ببين مليسا اين فيلم را بايد بريم سينما دفعه قبل كه رفتيم شهر موشها البته يكسال ونيم...
11 ارديبهشت 1395

اولين پست در سال 1395

سلام دختر گلم اين اولين پست توي سال 95 هستش اميدوارم امسال بيشتر بتونم وبلاگت را به روز كنم بعداز دوهفته استراحت و ديدو بازديد عيد پرانرژي برگشتم كه برات از خاطرات نوروز بنويسم. تقريبا از يك هفته مونده به عيد تو منتظر بهار بودي وهمش سوال ميكردي كي بهار ميشه ميريم رشت و من بهت گفتم هرموقع سفره هفت سين را چيديم وسال تحويل شد ميريم پيش خاله فرانك و چون خيلي اشتياق داشتي براي سفره هفت سين هرروز كه از سركار مي اومدم ميگفتي مامان بريم هفت سين بخريم تا اينكه 28 اسفند رفتيم وسايل هفت سين خريديم وتو با ذوق كمك كردي سفره را چيديم وچقدر خوشحال بودي امسال فكر ميكنم دركت از سفره هفت سين خيلي بيشتر بود نسبت به سالهاي پيش وقتي خيالت راحت شد گفتي پ...
15 فروردين 1395