مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

مليسا وخونه تكاني

سلام دختر گلم ببخشيد اسفندماه شد ومن بيشتر از قبل سركار مشغول هستم خونه تكوني هم مزيد بر علت شد كه نتونم بيام وبت را بنويسم ولي امروز تاجايي كه  ذهنم ياري كنه مينويسم. از خصوصيات اخلاقيت بايد بگم كه ديگه خجالتي نيستي وسريع با همه دوست ميشي حتي اگه يه بچه اي توي پارك اذيتت كنه سريع از خودتت دفاع ميكني در حاضر جوابي همچنان ركورد دار هستي وبعضي اوقات من حريف زبونت نميشم. جمعه خونه تكوني داشتيم وامسال براي اولين بار خونه بودي وهر چقدر اصرار كردم بهت برو پيش ماماني گفتي نميرم صبح جمعه تو وحميد در خواب ناز بوديد من هم گفتم تا خدمتكار نيومده برم پرده اتاقت را در بيارم بندازم توي ماشين لباسشويي كه نصف پرده را كندم كه موبايلم شرو...
16 اسفند 1394

شيرين شيرينم

سلام دختر خوشگلم جديدا خيلي تنبل شدم براي ثبت خاطراتت ولي امروز ميخوام برات بنويسم. تقريبا ششماه پيش بود وقتي بهت ميگفتم مليسا من عاشقتم من ميميرم برات تو هم در جواب ميگفتي منم عاشقتم من برات ميميرم من گفتم نه مامان تو اين كلمه را نگو تو بايد زندگي كني همون بگي دوستت دارم كافيه خلاصه با كلي حرف زدن بهت رفت توي ذهنت اين مدلي نشست حالا تقريبا هر يك روز درميان مياي بهم ابراز محبت ميكني ميگي: مامان من خيلي دوست دارم تو بايد بميري من زندگي كنم . جديدا همش بهم ميگي مامان خواهر و بردار من كجا هستند مامان برام داداش ميگيري ميگم باشه ميرم برات از مغازه ميخرم و توهم خوشحال بريم بخريم  يه دوست خيالي هم داري به اسم ...
4 بهمن 1394

شيرين زبوني

سلام به عشقم ،عمرم تموم زندگيم مليسا دوست داشتني امروز با كلي انرژي مثبت وشيرين زبونيت اومدم سريع بريم سر خاطرات قشنگ تو. يه جمعه كه داشتيم ميرفتيم بيرون تو توي خيابون تا پرچم را ديدي به اون اشاره كردي گفتي مامان اونا را ببين گفتم آره چقدر اين پرچمها قشنگه سريع در جواب برگشتي گفتي اين كه پرچم نيست اين ايرانه. دوشنبه هفته پيش كه شب يلدا بود وما قرار بود همه جمع بشيم خونه مامان بزرگ حميد ولي با تو يه مشكل اساسي داشتيم تو ازيكسال پيش كه مامان زري فوت كرد ديگه هركاري ميكرديم كه بريم اون خونه قبول نمي كردي حتي سه بار هم رفتيم تا جلوي در ولي تا در را ديدي شروع كردي به گريه كردن وگفتي من بالا نميام وماهم برگشتيم چون فكر ميكنم توي...
5 دی 1394
1254 12 11 ادامه مطلب

روزهاي پاييزي ما

سلام دختر گلم  اين روزها اصلا حال وحوصله هيچي را ندارم چون هفته آخر ماه آبان اصلا خوب نبود بيست آبان بابابزرگم را از دست دادم و بيست و هشت آبان دايي حسين مهربونم را از دست دادم كه برامو ن غير قابل باور بود در عرض يك هفته دوتا داغ بزرگ ديديم كه هنوز هم نميخوام باور كنم  كه  دايي عزيزززززم در عرض يك هفته بعد فوت پدرش از بين ما رفت خدايا فقط بهمون صبر بده ديگه بنده هات را با مرگ عزيزاشون امتحان نكن . البته مليسا جون تو هنوز مفهوم مرگ را نميدوني بخاطر همين وقتي خاله فرانك وخاله فايزه اينها مي اومدند خونمون تو خوشحال ميشدي و وقتي ميرفتيم مراسم عزاداري براي تو حكم يه مهموني را داشت با بچه ها بازي ميكردي وشيرين زبوني و...
7 آذر 1394

سفر به رشت

سلام به نفسم،عشقم،زندگيم مليسا گلم : يك هفته مونده بود به تاسوعا وعاشورا داداش شهاب چهارشنبه شب اومد خونمون چون فردا صبحش پرواز داشت به اهواز كه بره پيش دوستش وقتي شب شهاب اومد توكلي خوشحال شدي وباهاش بازي كردي وشب هم گفتي پيش داداش ميخوام بخوابم چهار صبح روز پنج شنبه شهاب را از خواب بيدار كردم كه بره فرودگاه وتو را هم بردم توي اتاقمون وساعت 9:30 كه از خواب بيدار شدي گفتي داداش كو گفتم رفت خونشون كه ديدم شروع كردي به گريه گفتم  رفته دانشگاه درس بخونه و قبول كردي ولي چه فايده هر يك ربع ميپرسيدي شهاب نيومد درسش تموم نشد چون موقعي كه خاله فرانك اينها مي اومدند  موقع رفتنشون ميديدي كه دارند ميرند تو شروع ميكردي به  گ...
10 آبان 1394
1765 13 11 ادامه مطلب

دخترك چهل ماهه مامان

سلام به دختر شيرين زبون وخوردني ما قبل از هر چيز چهل ماهگيت را بهت تبريك ميگم خوشگل مامان هميشه سالم وشاد باشي عزيززززززززززم امروز ميخوام از شيرين زبونيات برات بنويسم كه ببيني چقدر خودم را كنترل ميكنم كه نخورمت: خاطره اول : اون هفته اي كه عروسي داشتيم وخاله فرانك اينها مهمونمون بودند وتو هم كه عشق آرايشگري داري رفتي وسايل آرايشگريت را آوردي وشروع كردي موهاي خاله فرانك را شونه كردن ورژلب براش زدي و بقول خودتت خاله فرانك را عروس كردي و ديگه سراغ وسايل آرايشت نرفتي تا اينكه يه بعدازظهر كه من وتو خونه بوديم وتو هم حوصله ات سر رفته بود گفتي مامان بيا آرايشگاهت كنم(منظور آرايشت كنم) من هم گفتم باشه وسريع رفتي وسايلت...
20 مهر 1394

مليسا وتعطيل شدن مهد

سلام به مليسا نازم خداروشكر كه خوب هستي وبعداز يكماه مهد رفتن خودتت را فارغ التحصيل اعلام كردي گفتي ديگه مهد نميرم البته يه اتفاق باعث شد كه تو ديگه از مهد خوشت نياد . تو از بچگي حس بويايي قوي داشتي مثل خودم هستي اگه از بوي يه غذا خوشت نياد حتي اگه گرسنه هم باشي محاله به اون غذا لب بزني حتي بوي اون غذا بهت بخوره حالت تهوع بهت دست ميده كه ظاهرا توي مهد دوبار غذا باب ميلت نبوده وازتو انكار واز مربيهاي مهد اصرار وخوردن غذا همون وبالا آوردن غذا توسط تو همون واين باعث شد كه تو ديگه از مهد خوشت نياد خواستم مهدت را عوض كنم يه مهد ديگه بدون ناهاريي بنويسم ولي ديدم فعلا آمادگي نداري ويه مدت گذاشتم بگذره تا ببينم كي دوباره علاقه نشون ميدي كه ...
4 مهر 1394

تبريك ويژه

زود بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را ! زود بزرگ نشو فرزندم قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام . آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر. آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. آن سوی سن و سال خبری نیست . کودکی کن ، از ته دل بخند به اداهای ما که برای خنداندنت دل...
23 شهريور 1394

اندر احوالات مهدكودك

سلام دختر گلم  كه براي خودش خانمي شده تا ميبيني بعضي روزها خسته ام وتوي خودم هستم ميگي مامان اتفاقي افتاده يعني من عاشق اين حرفتم وهمش هم ميگي مامان هه سوال داشتم منم ميگم مامان جون بگو. هفته اول مهد خوب پيش رفتي ولي از چهارشنبه غروبش تب كردي وبيحال بودي پنج شنبه برديمت دكتر گفت مهد ميره گفتم بله گفت ويروس سرما خوردگي هستش از كسي گرفته خلاصه اينكه اين ويروس لعنتي يك هفته توي بدن نازت بود وكلي بيحالت كرده بود ومهد نرفتي اينم از سوغاتي مهد رفتنت كه همون اول پشيمون شدم كه چرا فرستادمت مهد ولي چيكار كنم كه خودتت خيلي دوست داري . چهارشنبه ها گزارش هفتگي مهد را به ما ميدند ونوشته بودند كه دوتا شعر ياد گرفتي ومتنش را هم ب...
16 شهريور 1394