سفر نامه ايتاليا قسمت پاياني
سلام دختر مهدكودكي من خوبي عزيززززززززززم الان دقيقا يك هفته هست كه ميري مهد چون خودتت خيلي وقت بود كه به من اصرار ميكردي مامان اسم من را مدرسه مينويسي ومن هم قول داده بودم كه از مسافرت برگرديم اسمت را مهد مينويسم تا اينكه شنبه مورخ24/05/94 ساعت هفت از خواب بيدار شدي ما بايد طبق قراري كه با مهد گذاشته بودم ساعت 8:30 ميرفتيم ولي تو اينقدر ذوق داشتي كه ساعت 8 مهدكودك بوديم تا كلاست مشخص شد وخاله شكوفه اومد دستت را گرفت كه بري پيش بقيه بچه ها ومن يكساعت توي مهد نشستم و از توي دوربين نگاهت ميكردم چون بايد مي اومدم سركار صداتت كردم گفتم مليسا جون من دارم ميرم سركار ولي شماره موبايلم را ميدم به خاله شكوفه به محض اينكه خواستي بري خونه به من زنگ م...