خاطرات دیماه
سلام به دختر شیرین زبونم سریع بریم سر وقت خاطراتت:
29 آذر ماه تهران زلزله اومد خداروشکر تو خواب بودی ومتوجه نشدی سریع یه پتو دورت پیچیدم و با حمید رفتیم توی کوچه که وقتی چشم باز کردی دیدی توی کوچه هستیم لج گرفتی بریم خونه امون من خوابم میاد که بعداز یک ربع برگشتیم داخل ساختمون وتو دوباره خوابیدی حمید گفت توهم بخواب من بیدارمیمونم وتا ساعت 4:30 صبح بیدار بود که اگه خدایی نکرده زلزله اومد بیدارمون کنه که خداروشکر ختم بخیر شد وزلزله نیومد وچون فرداش را تعطیل کرده بودند حمید رفت بازار به دنبال پنگه صورتی چون زمستون بود هیچ کدوم از اسباب بازی فروشیها نداشتند خلاصه پنج شنبه صبح بعد کلی گشتن توی بازار حمید زنگ زد با خوشحالی گفت موفق شدم پیدا کردم دقیقا هم صورتی هست
همن روز هم چون شب یلدا بود ما عروسی پسر عمه حمید دعوت بودیم وظهرش با هم رفتیم آرایشگاه وتوی عروسی هم کلی رقصیدی ومجلس را گرم کردی .
4 دی تولد حضرت مسیح بود وطبق رسوم مسیحها که این آداب را خاله فرشته بهمون یادآوری کرد گفت شب تولد حضرت مسیح یک لیوان شیروبیسگویت میذاری زیر درخت کریسمس به ملیسا میگی بابانوئل میاد اینا را میخوره که بتونه پیش بچه های دیگه بره به اونها هم کادو بده بعد حتما ازش فیلم بگیر بعدها که بزرگتر شد متوجه بشه همه اینا سرکاری بوده.
شبش که خواستی بخوابی یک لیوان آب وبیسگویت گذاشتم زیر درخت کریسمس گفتم ملیسا امشب بابانوئل میاد خونه امون وتو هم کلی خوشحال شبش چندبار بلند شدم که روت پتو بندازم دیدم آگاه خوابیدی ومطئن بودم منتظری که صبح بشه بخاطر همین یک ربع زودتر بیدار شدم لیوان آب را خالی کرد وبیسگویت را گذاشتم توی کمد وکادوهات را زیر درخت کریسمس گذاشتم پنگه را داخل جوراب واسپری هلو کیتی هم داخل کیف هلو کیتی تا از خواب بیدار شدی گفتی وای مامان بابانوئل اومده گفتم آره بذار برم دوربین رابیارم وبعد رفتی سمت کادوها که اول کیف هلو کیتی را دیدی که فقط اسپری هست تاباز کردی گفتی مامان بابانوئل اشتباه آورده پس پنگه ام کو گفتم داخل اون جوراب را هم بگرد که تا اون را دیدی کلی ذوق کردی گفتم پس درست آورده تازه بهت یه کیف هلوکیتی هم داده دست بابانوئل درد نکنه بعد لیوان خالی را دیدی گفتی مامان آب وبیسگویتش را هم خورده پس خیلی خسته شده بود بیچاره دیگه مامان رفت تا زمستون سال دیگه گفتم بعله دیگه رفت وتو گفتی پس من امروز اینا را میبرم مدرسه به دوستام نشون بدم که بابانوئل اومده خونمون.
یه روز داشتی دسر دنت میخوردی که گفتی مامان انت (ANT) چندبارهم تکرار کردی گفتم یعنی چی بعد مورچه را بهم نشون دادی بهم گفتی برو دوباره پیش دبستان بهت زبان یاد بدند انت به انگلیسی میشه مورچه.
یه روز هم داشتیم باهم کارتون میدیدیم که هواپیما داشت پرواز میکرد گفتم اه پرواز کرد برگشتی گفتی نخیرfly به انگلیسی میشه پرواز یعنی با این زبانت من داستانها دارم خداروشکر استعداد زبان انگلیسیت به من نرفته چون من بیزار بودم از زبان ولی تو فوق العاده زبان انگلیسی را دوست داری.
معمولا بعدازظهرها از اتفاقاتی که توی مدرسه افتاده بهم میگی برگشتی گفتی مامان میدونی چی شده باران وپریا(همکلاسیهات)امروز نیومدند چون آغله باغون گرفته بودند (آبله مرغون) حالا هر چقدر میگم اسمش این نیست میگی نخیر آغله باغون هستش.