خاطرات اردیبهشت ماه
سلام به دختر شیرین زبونم :
وقتی نمایشگاه کتاب بود شهاب وپگاه جون اومدند خونمون وتو هم خوشحال که داداش شهاب اومده وبرات لگو خریده بودند وبعدازشام شروع کردید به درست کردن لگو که یه دفعه برگشتی گفتی بچه ها بدید من هم ترای کنم که همه ما غش کردیم از خنده قربون اون انگلیسی حرف زدنت
پنج شنبه صبح که شهاب وپگاه خواستند برند نمایشگاه کتاب پگاه برگشت به من گفت خاله چیزی نمیخوای از نمایشگاه برات بگیرم گفتم نه مرسی ممنون بعد برگشت به تو گفت وتو هم در جواب گفتی هر کتابی که دیدی برام میخری هرچی هم که ندیدی برام نخر برگشتم گفتم پگاه جون اینا بچه های دهه نود هستند با کسی تعارف ندارند و وقتی هم برگشتند خونه کلی برات کتاب داستان خریده بودند.
جمعه بعدازظهر هم رفتیم باغ کتاب که تو رفتی آب خوردی بعد از چند دقیقه پگاه وشهاب گفتند ما هم آب میخوایم تو هم گفتی بیاید من شمارا ببرم سمت آب خوری اونجا برگشتی بهشون گفتی خداییش حال کردید چه خوب ازتون پذیرایی کردم.
یک جمعه هم رفتیم دریاچه خلیچ فارس که خیلی خوب بود پراز ماهیهای بزرگ وگرسنه توی آب بودند واونجا یک کایت خریدی وکلی باهاش بازی کردی.
18اردیبهشت ظهر اومدم مدرسه برای ثبت نام کلاس اولت که هم خانم معلمت و کادر دفتروهم بقول خودت تیجرتون همه ازت تعریف کردند وگفتند آدم 100 تا دانش آموز داشته باشه مثل ملیسا میذاریم روی سرمون اینقدر خانم وخوب هستش ومن هم کلی خوشحال شدم وبخاطر همین بعدازظهرش بردمت سینما فیلم فیلشاه.
سایت داستان من یک کتاب جدید زده وخودم عاشق متن اولش هستم که برات نوشتم که این کتاب کلی مورد استقبالت قرار گرفت وروزی دوبار این داستان را برات میخونم طوریکه تو از حفظ شدی وهی به من میگی دیگه کتاب نزده به اسم خودم .