آخرين روز تابستان
سلام به دختر نازم:
در آخرين روز تابستان عروسي نيلوفر (دخترخاله ام) دعوت بوديم بخاطر همين خاله فرانك اينا روز سه شنبه ظهر اومدند البته تو از شب قبلش هي ميگفتي بهشون زنگ بزن الان حركت كنند بياند تا اينكه صبح شد وتو گزارش لحظه به لحظه ازشون ميگرفتي زنگ ميزدي ميگفتي پس چرا نيومديد توي راه هستيد ومن مشغول آشپزي كه ديدم داري با تلفن حرف ميزني گفتي سلام خاله فرانك پس چرا نيومديد اه ترافيك هستش باشه ما منتظريم كه برگشتم گفتم مليسا گوشي رابده من كه ديدم با موبايل اسباب بازيت داشتي حرف ميزدي ولي چون اينقدر خوب مكالمه كرده بودي من فكر كردم واقعا خودتت با گوشي من داري با خاله فرانك صحبت ميكني.
ظهرش تا خاله فرانك اينا زنگ آيفون را زدند وقتي ديديشون كلي ذوق كردي بالا وپايين ميپريدي وخوشحال شدي وشبنم هم مثل هميشه برات كتاب داستان و دفتر نقاشي ولوازم التحريرخريده بود.
فردا صبحش هم گفتي مهد نميرم وبعدازظهر هم آماده شديم رفتيم عروسي از لحظه ايي كه ورود كرديم تا آخرين آهنگ وسط بودي ودر حال هنرنمايي تازه ناراحت كه مامان چرا آقاي موسيقي داره خداحافظي ميكنه گفتم مامان يك صبح هست ديگه بايد بريم خونه بخوابيم ميگفتي نه عروسي بمونيم.
جديدا ميخواي ازم سوال بپرسي ميگي مامان من يه سوال بزرگ دارم ازشما وشروع ميكني فاميلي من وكل خانواده را پرسيدند .
وقتي مليسا گير ميده ميخواد مثل من بشه
شبهايي كه خيلي خسته اي وساعت 9 هنگام تلويزيون نگاه كردن خوابت ميبره
عكسهايي كه مهدكودك ازتون گرفت
در حال رفتن به عرووسي
مليسا با چشم خواب آلود دريك صبح