مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

سفر به محمود آباد

1393/6/16 12:00
نویسنده : مامان فرخنده
556 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامان ،تقريبا ده روز باهم بوديم وكلي خوش گذرونديم پنج شنبه مورخ 13/6/93 چهلم مامان بزرگ حميد بود كه قرار شد صبح بريم سر مزار وبعد از اون هم بريم تالار براي ناهار كه ما خودمون زودتر رفتيم سر مزار تا مي اومدم فاتحه بخونم سر قبر تو دستت را بهم ميزدي ميگفتي دشت نزن مامان نه نه ديگه همه اومدند شلوغ شد وشما هم مشغول شربت خوردند كه يه دفعه ديدم پستونكت نيست سريع به حميد اشاره كردم پستونكش را گم كرده فعلا كه سرگرمه ولي متوجه بشه اينجا را ميذاره روي سرش حميد هم گفت بهش ميوه بده بخوره و سريع ما خداحافظي كرديم كه بيايم برات پستونك بخريم بعد بريم تالار وچشم ما روز بد نبينه خانم توي ماشين يادش افتاد كه پستونك ميخوام گفتم چرا گم كردي حالا بايد تحمل كني تا برسيم وبرات پستونك بخريم وكلي اشك ريخت تا به مقصد رسيديم وتو تا مغازه راديدي چون ميدوني فقط همون مغازه داره سريع گفتي پستونك پستونك وبا حميد پياده شدي ودوتا پستونك خريدي وخوشحال برگشتي من موندم تا كي ميخواي پستونك بخوري وبعد رفتيم تالار كه همه بهت ميگفتند مليسا چه كفشهاي قشنگي پوشيدي وتو سريع كفشت را ناز ميكردي وخوشحال ميشدي.آرامآرام

از جمعه صبح هم چون ويلا محمود آباد شركت را رزو كرده بودم با حميد وتو راهي شمال شديم وتو براي اولين بار گفتي ميخوام عقب بشينم چون پتوت هم پشت ماشين بود فكر كنم به اين هوا نشستي يكساعت و نيم با عروسكات و خوردنيهات سرگرم بودي وساعت دو رسيديم محمودآباد رفتيم يه رستورام معروف وناهار خورديم انصافا غذاش عالي بود و توهم خودتت قشنگ نوش جان كردي  و رفتيم ويلا كه مكانش عالي بود وفوق العاده بزرگ كه تو با تعجب نگاه ميكردي گفتم ماماني فعلا اين خونمون هست وچون اتاق خوابهاش  بالا بود تو هي ميگفتي مامان بريم ببينيم چه خبر و ما هرچند دقيقه بيست پله را هي پايين وبالا ميكرديم وغروب حميد تورو برد دريا و اولين بارت بود كه متوجه دريا ميشدي وكلي ذوق كردي وخوشت اومد شنبه شب هم خاله فرانك وشبنم وخاله فائزه وعمو سمير به ما اضافه شدند وخاله فرشته هم برات سه تا مايو خوشگل فرستاده بود كه ميري دريا بپوشي به شبنم گفتم ببين ميتوني گولش بزني تنش كني شبنم هم گفت مليسا بيا اينها را بپوش بريم دريا آب بازي واز اون سه تا اوني كه يكسره بود وعكس ميكي موز داشت انتخاب كردي البته اون براي چهارسال بود تا شبنم پاهات را انداخت توش تو گفتي تنگه تنگه در بيار نميخوام تنگه وماهمه متنظرمتنظر اين به اين كشادي نذاشتي تنت كنيم فرشته بيچاره هم با كلي ذوق زنگ زد گفت تنش كن عكس بگير برام بفرست گفتم خواهر من از اين به بعد براش لباس خواب بخر بجاي مايو اين نپوشيد گفت تنگه وكلي خاله فرشته بهت خنديد گفت اين نيم وجبي چي ميگي مگه لباس خوابه كه كشاد باشه گفتم مليساست ديگه.ترسوترسو

غروبش با خاله فرانك اينها رفتيم دريا البته خيلي دريا مواج بود وماهمون جلو بوديم ولي چون موجهاي بلند مي اومد كلي خيس شديم وجالبش اين بود تا موج ميخواست بياد تو دست من وخاله فرانك را ميزدي كه يعني من را ول كنيد خودم بايستم وتا آب بهت ميخورد تو كلي ميخنديدي وذوق ميكردي وپستونك هم توي دهنت بود گفتم مليسا پستونكت را بده من نندازي توي آب توهم سريع ازدهنت درآوردي و انداختي توي آب بعد هم گريه كه پستونك ميخوام گفتم فرصته خوبيه كه بگم پستونكت را ديگه دادي دريا بخوره ديگه نبايد بخوري بزرگ شدي وتوهم شروع كردي به گريه فرانك گفت ميخواي چيكار كني گفتم ميبيني كه بيخيال هستم يكي ديگه آوردم چون حدس ميزدم بخواد گم كنه وگرنه كه شبونه بايد برميگشتم تهران چون فقط تو همين مارك پستونك فارلين را ميخوري وهرجايي هم نداره توي تهران سركوچه خودمون كه سه تا سيسموني فروشي تاپ هست فقط يكيش چون نمايندگي فارلين هست اون داره وتوهم قشنگ اون فروشگاه را ميشناسي تا رد ميشيم ميگي پستونك وباز هم نشد من تورو از پستونك بگيرم ديگه گذاشتم هر موقعه خودتت خواستي بگي .

يكشنبه صبح چون پارك هم بهمون نزديك بود خاله فرانك گفت مليسا بيا بريم پارك وتو هم خوشحال با خاله فرانك رفتي ومن هم از پشت پنجره داشتم نگاهتون ميكردم كه تو چقدر بزرگ شدي وبعد ديدم رفتي سمت دريا وقتي كه برگشتي گفتم فرانك تو كه ميخواستي اين را پارك ببري چرابردي دريا گفت ازش پرسيد مليسا بريم دريا يا پارك جواب دادي پارك هوا گرمه بريم دريا آب بازي.خجالتخجالت

تا سه شنبه اونجا بوديم وما اومديم تهران و خاله فرانك اينها رفتند شمال تا ازت سوال ميكردم مليسا كجا بودي ميگفتي رفتم دريا آب بازي پيش خاله پرانك،خاله پاييزه،شببم،عمو بعضي اوقات هم ميگفتي خاله بزرگه من موندم چرا به فرانك ميگفتي خاله بزرگه.

چهارشنبه و پنج شنبه هم حسابي توي خونه استراحت كردي ظاهرا خيلي خستگي داشتي ظهرها دو ساعت ميخوابيدي وشب هم تا ساعت ده ميشد ميگفتي بريم بخوابيم وچون خودتت بلد هستي تلويزيون را با كنترل خاموش كني سريع دكمه اش را ميزدي ميگفتي برو لالاكن.فرشتهفرشته

جمعه صبح هم حواسم نبود داشتم از توي كابينت دستمال بر ميداشتم كه دستم موند لاي كابينت ونفسم بند اومد واشك بود كه از چشمهام جاري ميشد وهي دستم را گرفته بودم چون خيلي خيلي درد داشت سريع اومدي بوسم كردي گفتي ماماني قرص بخور خوب شو ومن توي اوج درد خنده ام گرفت وبغلت كردم گفتم مرسي كه اينقدر به فكر مني وتو هم ديدي ديگه دارم ميخندم خوشحال شدي گفتي گريه نكن آب بخور .خندهخنده

جمعه شب هم بهت گفت مليسا ديگه از فردا مامان بايد بره سركار تو گفتي بره سركار پول بخره گفتم آره مامان توهم ميري پيش ماماني و بابايي تا بعدازظهر بيام دنبالت ، توي شمال ميگفتم مليسا برم سركار ميگفتي نه من پول نميخوام نرو ولي شنبه صبح تا ديدي من بيدار شدم توهم بيدار شدي گفتي ميري سركار پول بخري گفتم آره عزيززززززززززززززم.بغلبغل

اين هم از ماجرا ي  تعطيلات ما عكسها هم توي دوربين خاله فائزه هست چون خيلي عشق اين را داشتي كه فائزه ازت عكس بگيره هر موقع بدست برسه برات ميذارم خيلي خيلي دوست دارم با بهانه ،بي بهانه ميميرم برات شيرين زبون من.محبتبوسمحبتبوسبای بایبای بای

پسندها (3)

نظرات (18)

مهدخت مامان همايون
16 شهریور 93 14:14
تا حالا محمود اباد نرفتم مليسا جونم ميبوسمت
مامان فرخنده
پاسخ
بیشتر شهرهای مازنداران حالت توریستی دارند خوب بود
مهدخت مامان همايون
16 شهریور 93 20:30
فرخنده جان بله همسنيم من 34سالمه بله تمام تزيين ها رو سفارش دادم ميبوسمت فرخنده جان
مامان فرخنده
پاسخ
چه خوب كه همسن هستيم اميدوارم دوست خوبي برات باشم
آویسا
17 شهریور 93 9:59
وای چه خاطرات خوبی براش مونده.کلی خندیدم
مامان فرخنده
پاسخ
ميبيني خاله جون چه كارهايي با ما ميكنه بوس براي آويساي نازم
مهدخت مامان همايون
17 شهریور 93 10:05
سلام فرخنده جان خوبي؟يه خبر خوب من بازم دارم مامان ميشم هنوز جنسيت بچه معلوم نيست همايون هم خيلي خوشحالهميبوسمت
مامان فرخنده
پاسخ
خيلي خوشحال شدم عزيززززززززززم مبارك باشه راستي همايون جون 3 سالشه
مهدخت مامان همايون
17 شهریور 93 13:19
بله عزيزم همايون 3سالشه ني نيم 2ماهشه
مامان فرخنده
پاسخ
منظورم این بود که چند ماهه باردارهستی که نوشتی برام
ایـلـیـا جون
17 شهریور 93 16:11
سلام عزیزم همیشه به تفریح و خوش گذرونی خب عزیزم شما این همه راه رو تا محمود آباد اومدین یه سری هم به ما میزدین خوشحال میشدیم
مامان فرخنده
پاسخ
مرسي سپيده جون بابت دعوتت شما براي كدوم شهر بوديدبراي عروسيت بيايم
آیدا
17 شهریور 93 16:53
حسابی خوش گذشته بهتون ایشاالله همیشه خوش و سلامت باشین
مامان فرخنده
پاسخ
ممنون مامان آيدا گل بوس براي شما وفندق توي دلت
شادی
18 شهریور 93 14:53
همیشه به سفر و گردش. ایشالا همیشه خوش باشین. به ملیسا خانم هم انگار حسابی خوش گذشته. ببوسش از طرف من.
مامان مهنوش
18 شهریور 93 21:42
همیشه به سفر و گردش فرخنده جون..ببوس ملیسای شیرین زبونم رو
مامان فرخنده
پاسخ
به همچين سفري نياز داشتم كه دوباره با انرژي برگردم سركار شماهم ببوس ماهان وليانا نازووووووووووووووووكه تا تولدش ديگه چيزي نمونده
مامان پانيسا
21 شهریور 93 15:33
سلام خيلي دختر نازي داري خدا حفظش كنه منم تقريبا 7 ماهه مامان شدم و يه دختر ناز دارم خوشحال ميشم به ما سر بزنيد و باهم تبادل لينك كنيم البته اگه قابل بدونيد
مامان فرخنده
پاسخ
خدا پانیسا گل براتون حفظ کنه باعث افتخاره عزیززززززززززم و شما رولینک کردم
مامان لیانا
23 شهریور 93 17:46
یعنی تا محمود آباد اومدین ولی نور پیش ما نیومدین خوشحال میشدم بببینمتون فرخنده جون..امیدوارم حسابی بهتون خوش کذشته باشه...این خانوم خانوما کی از این یار شفیق پستونک جان دست میکشه
مامان فرخنده
پاسخ
اتفاقا خيلي توي شمال به فكرت بودم ولي نشد اين دفعه حتما باهات قرار ميذارم مرجان دوست داشتني در مورد پستونك هم يه كارهايي كردم بذار يك هفته بشه ببينم تونستم موفق بشم و بعد با افتخار بنويسم بوس براي ليانا جونم ومامان گلش
مامان یاسمین
24 شهریور 93 12:57
آویسا
24 شهریور 93 13:40
ما بیصبرانه منتظر دیدن عکسها هستیم.........
مامان فرخنده
پاسخ
به روي چشم
مامان هلیا
25 شهریور 93 17:32
سلام فرخنده جونم ، دلم حسسسسسسسسسسسسابی واسه تون تنگولیده بود الهی من فدای ملیساجون برم که اینقد شیرین زبونی میکنه پس حسابی بهتون خوش گذشته ، ایشاا... همیشه به سفر و خیر و خوشی. محمود آباد هم خیلی قشنگه ، طرفدار پرو پا قرصه دریای اونجام . هلیای منم خیلی به پستونکش وابسته س ، بعضی وقتا واقعا به دادم میرسه ، ولی گاهی اوقات میترسم نتونم ترکش بدم ملیسای گلم رو ببوسش عزیزم
مامان فرخنده
پاسخ
ماهم دلمون براي شما خيلي خيليتنگ شده عزيززززززززززززم. در مورد پستونك هليا جونم يكسالش شد سعي كن ازپستونك بگيري اشتباه من را نكن چون هرچقدر كوچيكتر باشند خيلي بهتر وراحتتر ترك ميكنند وقتي بزرگتر كه ميشند وابستگيشون به پستونك زياد تر ميشه البته تقريبا شش روز هست يه كارهايي كردم كه اگه خدا بخواد ديگه از شر اين پستونك راحت شدم و دريه پست جديد خواهم نوشت كه چه برنامه ايي پياده كردم دوستون داريم هوراتا
مهدخت مامان همايون
25 شهریور 93 17:54
سلام به فرخنده جونم خوبي؟مليسا جونم خوبه؟ما حالمون خوبه خوش ميگيذره؟شما هم تهرانيد ماهم تهرانيم اگه دوست داشتيد با هم قرار بذاريم فرخنده جون خوشحال ميشم
مامان فرخنده
پاسخ
عزيززززززززم حتما خوشحال ميشم البته من فقط پنج شنبه ها تقريبا وقت آزاد دارم چون شنبه تا چهارشنبه سركار هستم بوس براي همايون و حبه انگور
مامان زهره
28 شهریور 93 14:31
عجب دخمل شیرین زبونی فرخنده جان منم تازه گیها معضلی به نام پستونک پیدا کردم قبلا فقط فقط وقت خواب به مرسانا پستونک میدادم تا که خوابش میبرد از دهنش در می اوردم اما حالا خیلی وایسته شده نمیدونم چه طوری از پستونک بگیرمش دندوناش و فرم فکش خراب میشه
مامان فرخنده
پاسخ
خاله جون شما به ما لطف داريد در مورد پستونك تا فردا مينويسم كه چه برنامه ايي پياده كردم وموفق هم بودم ولي بميرم براش هرازگاهي دلتنگ پستونكش ميشه ولي من تحمل ميكنم درمورد مرسانا هم زودتر اقدام كن چون هرچقدر بزرگتر ميشند بيشتر پستونك ميخورند وگرفتنش سخت تر ميشه مثل من دلت را بزن به دريا ودر يه حمله انتحاري ازش بگير سخته ولي تحمل كن زودتر اقدام كن
شادی
29 شهریور 93 12:43
سلام عزیزم. ببخشید دیر شد تا جواب بدم. در مورد مهد کودک آوینا پرسیده بودی. خدا رو شکر الان صبح ها راحت و بدون گریه میره . دو سه روز اول یک کم سخت بود براش. اما الان میشه گفت کنار اومده. البته هنوز ساعت طولانی نمیزارم بمونه.
مامان فرخنده
پاسخ
ممنون كه جواب دادي چون من هم منتظر هستم مليسا را از پوشك بگيرم بعد بذارم مهد پس چندروز اول سخته خداروشكر كه حالا آوينا جون با محيط مهد كنار اومده
مهدخت مامان همايون
29 شهریور 93 14:55
سلام خاله جون ديروز تولد بود تبريك نگفتي خاله جون من اين روزا شب ها خيلي دير ميخوابم
مامان فرخنده
پاسخ
اومدم عزيززززززززم توي وبت تبريك گفتم با دوروز تاخير ببخشيد خاله جون چرا خوابت ريخته بهم عزيززززززززم