تولد شش سالگی
سلام به دختر نازم :
یه بعدازظهر که داشتیم با هم حرف میزدیم تو گفتی مامان من تصمیم خودم را گرفتم دوتا بچه خوبه بیارم گفتم آره گفتی فامیل دخترم مثل فامیلی خودم باشه وفامیلی پسرم فامیلی باباش را داشته باشه منم خندیم گفتم خب باباش را میخوای از کجا پیدا کنی خیلی جدی بگرشتی گفتی روی دیوار خیابون کاغذ میچسبونیم که طرف مهربون باشه خوش تیپ باشه ورزشکار هم باشه.
تعطیلات خرداد ماه یک هفته رفتیم رشت که دیداری تازه کنیم یه روز خاله فرانک گفت راستی ملیسا اسم بچه هات همون ایزابلا ودیارمو بود که برگشتی گفتی خاله مگه اسم دیرمو سخته که درست تلفظ نمیکنی خاله فرانک
توی اون تعطیلات هم جنسیت بچه خاله فایزه مشخص شد همونی که خودتت همش میگفتی دختر وکلی ذوق کردی و خوشحال شدی بعد خاله فرانک گفت ای بابا الان دختر خاله فایزه برای عید که عروسی شهاب هست میخواد مثل تو لباس عروس بپوشه برقصه تو هم در جواب گفتی خاله ول کن اون تا اونموقع ریزه میزه هست نمیتونه لباس عروس بپوشه (منظورت این بود که اون کوچولوهست).
امسال گفتی تولدم را میخوام رشت بگیرم بخاطر همین 17 خرداد توی رشت یه جشن خودمونی گرفتیم وکلی خوشحال شدی ولی شبش بخاطر اینکه جمعه صبح میخواستیم برگردیم کلی اشک ریختی از عیدم بیشتر گریه کردی کلی همه ناراحت شدیم نمیدونم چرا موقع برگشت اینکار را میکنی.
سر سجاده نماز بودم وداشتم ذکر ایام هفته را میگفتم که گفتی مامان بلند بگو منم بگم گفتم یاحی و یا قیوم تو هم بلند گفتی یا حی و یا قلیون من
بیست خرداد هم چون روز تولدت بود ومامانی وبابایی میخواستند بیاند خونمون دوباره برات تولد گرفتیم خودتت رفتی با حمید کیک و بادکنک با سلیقه خودتت خریدی.