مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

خاطرات اردیبهشت ماه

سلام به دختر شیرین زبونم : وقتی نمایشگاه کتاب بود شهاب وپگاه جون اومدند خونمون وتو هم خوشحال که داداش شهاب اومده  وبرات لگو خریده بودند وبعدازشام شروع کردید به درست کردن لگو که یه دفعه برگشتی گفتی بچه ها بدید من هم ترای کنم که همه ما غش کردیم از خنده قربون اون انگلیسی حرف زدنت پنج شنبه صبح که شهاب وپگاه خواستند برند نمایشگاه کتاب پگاه برگشت به من گفت خاله چیزی نمیخوای از نمایشگاه برات بگیرم گفتم نه مرسی ممنون بعد برگشت به تو گفت وتو هم در جواب گفتی هر کتابی که دیدی برام میخری هرچی هم که ندیدی برام نخر برگشتم گفتم پگاه جون اینا بچه های دهه نود هستند با کسی تعارف ندارند و وقتی هم برگشتند خونه کلی برات کتاب داست...
6 خرداد 1397

نوروز 97

سلام به دختر نازم : خیلی وقته برات از خاطراتت ننوشته چون اسفند و فروردین ماه اوج کارم هست حالا امروز وقت کردم چندتا از خاطراتت را بنویسم. امسال خیلی ذوق سفره هفت سین داشتی تقریبا از وسطهای اسفند ماه میگفتی پس چرا نمیریم وسایل هفت سین بخریم بخاطر همین پنج روز زودتر سفره هفت سینمون را چیدیم . یکم فروردین ماه هم صبح که از خواب بیدار شدی وسایلمون را گذاشتیم توی ماشین وحرکت کردیم بسوی رشت وکلی ذوق میکردی که رفتی پیش خاله هات و اونجا هم به دید وبازدید عید گذشت . یه روز سر ناهار برگشتی گفتی مامان برای من خیلی عجیبه شما توی رشت زندگی میکردی بابا حمید توی تهران بعد چه شکلی باهم ازدواج کردید که همه کلی برات خندیدیم. ...
28 فروردين 1397

افتادن اولین دندون شیری

سلام به دختر عسلم: غروب هفتم بهمن ماه تهران بعداز مدتها شروع به برف باریدن کرد وشب که داشتی میخوابیدی گفتم ملیسا صبح بلند بشی میبینی که همه جا برف نشسته ومدارس تعطیل هستند وهمین طور هم شد ودو روز تعطیل بودید وکلی با بابائی رفتید برف بازی کردید. چندروزی بود که میگفتی دندونم لق هستش ونهم بهمن ماه همون اولین دندونت با گاز زدن سیب افتاد وقتی اومدم بعدازظهر دنبالت بهم گفتی حالا فرشته دندون برام چی میاره وخداروشکر توی خونه دفتر نقاشی از قبل خریده بودم تا رسیدیم خونه گذاشتم زیر بالشت گفتم فکر کنم فرشته دندون میدونسته که دندونت می افته زیر بالشت برات کادو گذاشته وکلی خوشحال شدی. البته چون کوچولو بودی دوتا دندون با هم در می آور...
21 بهمن 1396

خاطرات دیماه

سلام به دختر شیرین زبونم سریع بریم سر وقت خاطراتت: 29 آذر ماه تهران زلزله اومد خداروشکر تو خواب بودی ومتوجه نشدی سریع یه پتو دورت پیچیدم و با حمید رفتیم توی کوچه که وقتی چشم باز کردی دیدی توی کوچه هستیم لج گرفتی بریم خونه امون من خوابم میاد که بعداز یک ربع برگشتیم داخل ساختمون وتو دوباره خوابیدی حمید گفت توهم بخواب من بیدارمیمونم وتا ساعت 4:30 صبح بیدار بود که اگه خدایی نکرده زلزله اومد بیدارمون کنه که خداروشکر ختم بخیر شد وزلزله نیومد وچون فرداش را تعطیل کرده بودند حمید رفت بازار به دنبال پنگه صورتی چون زمستون بود هیچ کدوم از اسباب بازی فروشیها نداشتند خلاصه پنج شنبه صبح بعد کلی گشتن توی بازار حمید زنگ زد با خوشحالی گفت موفق شدم پی...
26 دی 1396

خاطرات آبان وآذر ماه

سلام به دختر نازم ببخشید وقت کم میارم که برات بنویسم چون دیگه بعدازظهر میام خونه باید بشینم سر تکالیف مدرسه ات بخاطر همین بعدش زمان زیادی برام نمیمونه چون ساعت 9 شب هم میخوابی بخاطر همین با کمبود شدید وقت مواجه هستم 29 آبان طبق برنامه ریزی قبلی تصمیم گرفته بودیم با پسرعمه حمید وخونواده اش بریم وان دوروز هم ازمدرسه برات مرخصی گرفتم وغروب دوشنبه حرکت کردیم وتو هم خوشحال چون یک همسفر کوچولو بنام رها داشتیم که رابطه اش با تو عالی بود سه شنبه صبح وان بودیم واین سه روز به خرید کردن گذشت واین چند روز برف شدیدی اومد وخداروشکر هرچقدر که ما توکشور خودمون برف کم میاد اونجا تو تونستی کلی برف بازی کنی . قبلا هم گفته بودی حتما باید برای ...
29 آذر 1396

روزمرگیهای مدرسه

سلام به دختر شیرین زبونم: این رزوها درگیر مدرسه وتکالیف مدرسه هستیم بخاطر همین زیاد وقت نمیکنم بیام وبت را آپ کنم چون تکالیفت را میذاری میگی مامانم فقط بهم بگه از ساعت 12 تا 5 بعدازظهر بازی میکنی تازه ساعت 5 که من میام خونه باید بشینیم سر تکالیفت البته تکالیف زبانت را براحتی خودتت انجام میدی ولی بقول خودتت تهرانی نوشتن را من باید بگم(لوح نویسی فارسی). 18مهر ماه جلسه اولیا ومربیان بود ظهر اومدم مدرسه وموقع برگشت باید میرفتیم از دفتر کتاب ولوازم التحریرت را تحویل میگرفتیم که دیدم یه خانمی به تو اشاره کرد وداره صحبت میکنه که تا من نگاش کردم گفت دارم درمورد دختر شما صحبت میکنم من معلم کلاس دوم هستم اون هفته یکساعت من رفت...
7 آبان 1396

اولین خاطره روز مدرسه

سلام به دختر نازم که دیگه برای خودش خانمی شده ومدرسه میره اوایل شهریورماه رفتیم پارک دلفینها در برج میلاد که خیلی قشنگ وخوب بود و تو هم خیلی خوشت اومد. دهم شهریور ماه هم خاله فرانک وشبنم اومدند تهران ویک هفته پیش ما بودند که با اونها هم رفتیم سینما فیلم سارا وآیدا وتوی این یک هفته تو پیش خاله فرانک میموندی دیگه نمیرفتی خونه مامانی آخر هفته هم شهاب اومد پیش ما رفتیم براش کت وشلوار خریدیم چون میخواست بره خواستگاری جمعه که خاله فرانک اینا داشتند میرفتند تو کلی گریه کردی گفتی چرا دارند میرند من دوست دارم همه با هم زندگی کنیم که منم بغلت کردم گفتم مامان جان هرکی باید سر خونه وزندگی خودش باشه میگفتی پس ما هم بریم رشت زندگی کنیم مام...
2 مهر 1396

باغ کتاب

سلام به دختر نازم  : این روزها بیشتر از هر وقت تا فرصتی پیش بیاید باید ببریمت پارک بخاطر همین 12 مرداد سانس ظهر با دوست مهدکوکیت نادیا ومامانش تصمیم گرفتیم شما را ببریم سرزمین لیلیپوت چون نادیا تا حالا نرفته بود وقتی رسیدیم اونجا شما دوتا کلی بازی کردید وخداروشکر هم زیاد شلوغ نبود وقتی سانستون تموم شد دوست نداشتید بیاید دوباره بهتون قول دادیم که میایم پارک بیست مرداد ماه هم با حمید تصمیم گرفتیم که بریم باغ کتاب و از اونجا هم خیلی خوشت اومد خداییش جا قشنگ و تمیز و پر از مجسمه های کارتونهای دوران کودکی ما بود وکلی خاطره برام زنده شد یادش بخیر نمی دانم  ملیسا تو را به اندازه نفسم دوست دارم یا نفسم را به ان...
30 مرداد 1396

روز دختر

عزیزترینم,فرزندم من مادرت هستم... من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد, من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد...  من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود...  تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین ...  بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت...
2 مرداد 1396