خاطرات اردیبهشت ماه
سلام به دختر شیرین زبونم : وقتی نمایشگاه کتاب بود شهاب وپگاه جون اومدند خونمون وتو هم خوشحال که داداش شهاب اومده وبرات لگو خریده بودند وبعدازشام شروع کردید به درست کردن لگو که یه دفعه برگشتی گفتی بچه ها بدید من هم ترای کنم که همه ما غش کردیم از خنده قربون اون انگلیسی حرف زدنت پنج شنبه صبح که شهاب وپگاه خواستند برند نمایشگاه کتاب پگاه برگشت به من گفت خاله چیزی نمیخوای از نمایشگاه برات بگیرم گفتم نه مرسی ممنون بعد برگشت به تو گفت وتو هم در جواب گفتی هر کتابی که دیدی برام میخری هرچی هم که ندیدی برام نخر برگشتم گفتم پگاه جون اینا بچه های دهه نود هستند با کسی تعارف ندارند و وقتی هم برگشتند خونه کلی برات کتاب داست...