مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

اولین خاطره روز مدرسه

1396/7/2 13:09
نویسنده : مامان فرخنده
538 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر نازم که دیگه برای خودش خانمی شده ومدرسه میره

اوایل شهریورماه رفتیم پارک دلفینها در برج میلاد که خیلی قشنگ وخوب بود و تو هم خیلی خوشت اومد.

دهم شهریور ماه هم خاله فرانک وشبنم اومدند تهران ویک هفته پیش ما بودند که با اونها هم رفتیم سینما فیلم سارا وآیدا وتوی این یک هفته تو پیش خاله فرانک میموندی دیگه نمیرفتی خونه مامانی آخر هفته هم شهاب اومد پیش ما رفتیم براش کت وشلوار خریدیم چون میخواست بره خواستگاری جمعه که خاله فرانک اینا داشتند میرفتند تو کلی گریه کردی گفتی چرا دارند میرند من دوست دارم همه با هم زندگی کنیم که منم بغلت کردم گفتم مامان جان هرکی باید سر خونه وزندگی خودش باشه میگفتی پس ما هم بریم رشت زندگی کنیم مامان کی تموم اسبابهامون را جمع میکنیم بریم رشت.

23 شهریورماه ،ما رفتیم رشت چون بله برون داداش شهاب بود و تو هم کلی سنگ تموم گذاشتی ومجلس را گرم کردی ورقصیدی شنبه هم اومدیم تهران چون دوشنبه جشن مدرسه ات بود.

27 شهریور ماه چون توی سالن آمفی تئاتر جشن گرفته بودند منم پیراهن تنت کردم ورفتیم جشن ساعت10:15 دقیقه شروع میشد که وقتی وارد سالن شدم دیدم بچه ها با فرم مدرسه هستند مربیتون اومد جلو گفت عیبی نداره با پیراهن اومده گفتم نه خونمون نزدیک هست برمیگردیم مانتو تنش میکنم خلاصه چون خیابون یکطرف بود باید میدویدیم ودر عرض نیم ساعت دوباره برگشتیم جشن با فرم مدرسه ولی خاطره جالبی شد برات چون هر کدوم از خاله هات بهت زنگ میزدند میگفتی اینقدر دویدیم نفسمون بالا نمی اومد.

اول مهرماه هم باید ساعت هشت میرفتی مدرسه وقتی داشتم مانتو وشلوار تنت میکردم کلی بغض داشتم که تو کی اینقدر بزرگ و خانم شدی از زیر قرآن ردت کردم ورفتیم مدرسه که بچه ها توی صف بودند تو هم سریع رفتی توی صف کلاس خودتت که به خانم مربی گفتم توروخدا مواظبشون باشید اینا هنوز خیلی بچه هستند گفت حتما نگران نباش بغلت کردم گفتم با دوستات خوراکیهاتو بخور وبه حرف خانمتون گوش کن گفتی باشه مامان برو که اومدم دورتر دیگه طاقت نیاوردم وزدم زیر گریه که سریع مدیر و ناظم مدرسه اومدند گفتند نذار ملیسا ببینتت خانم مدیرتون گفت گریه خوشحالی هست گفتم نمیدونم فقط نگرانش میشم گفت بسپارش بخدا پس من چی بگم بچه ام دوماهش بود گذاشتمش مهد بچه ام بزرگ نشد شما هم ناراحت نباش بسپارش به اون بالائی خودش محافظش هست وبا چشمی گریان اومدم شرکت.

بعدازظهر که اومدم دنبالت خیلی خوشحال بودی گفتی مامان دیگه نباید بگیم خاله باید بگیم خانم یا خانم فراهانی مامان خانممون پرسید چندتا فصل داریم من جواب دادم واسم فصلها را گفتم خانممون به من برچسب جایزه داد وگفت بچه ها برام دست بزنند تازه به بچه ها گفت ببینید ملیسا چه ساکت هست حرف نمیزنه چون دوتا از بچه ها داشتند باهم حرف میزدند منم بغلت کردم گفتم آفرین دختر باهوش من ،من بهت افتخار میکنم تا شب ول نمیکردی مامان تو به من خیلی افتخار میکنی گفتم آره نفسم تو باعث افتخار من هستی بعد گفتی خانممون گفته باید ساعت 9 یا 10 شب بخوابیم گفتم آره راست میگه و شبها خداروشکر ساعت ده میگیری میخوابی.

عاشقتم یکی یه دونه ام نمی دونم چرا نمیخوام قبول کنم بزرگ شدی فکر میکنم هنوز همون ملیسا کوچولو هستی.

پسندها (5)

نظرات (2)

عمه فروغ
11 مهر 96 11:00
سلام فرخنده جون باز هم مبارک باشه مدرسه ای شدن ملیسا جونی ان شالله که در مسیری که گام گذاشته همیشه موفق باشه و باعث افتخارتون
مامان فرخنده
پاسخ
سلام فروغ گلم ممنون ازت بخاطر دعات آرشیدا جون هم موفق وشاد باشهبوسبوسبوسبوس
شادی
16 مهر 96 18:24
سلام فرخنده جونممممم. امر خیرتون مبارک باشه. ایشالا خوشبخت و سعادتمند باشن. قربون ملیسا گلم برم با اون شکل ماهش. ایشالا عاقبتش بخیر باشه و زندگیش پر از شادی و موفقیت های روز افزون باشه. الهیییییییی عزیزم که مثل خودم دل نازکی. باید بپذیریم که این فسقلی ها دیگه خیلی بزرگ شدن.
مامان فرخنده
پاسخ
سلام شادی جون ممنون عزیزززم همه بچه ها عاقبت بخیر و خوشبخت بشند من جمله آوینا جونبوسبوسبوس چه جالب پس کلی خصوصیات اخلاقی مشترک داریم من که فوق العاده حساس ودل نازک هستم آره دیگه باید قبول کنم که این فرشته ها بزرگ شدندمحبتمحبتمحبتمحبت