مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

نيش زنبور

مليسا جونم ديروز بعدازظهر داشتي با وسايل آرايش من بازي ميكردي هي مي رفتي توي اتاق ما ادكلن و كرمها را مي آوردي مي دادي به من ، من هم مي گفتم مرسي دستت درد نكنه تو خوشت مي اومد دوباره مي رفتي برام وسيله مي آوردي كه يهو ديدم صداي گريه ات بلند شد سريع اومدم توي اتاق ديدم دست راست را گرفتي هي داري اشك ميريزي فكر كردم دستت خورده به تخت شروع كردم تخت را زدن كه تو آروم بشي ولي ديدم نه همچنان گريه ات بيشتر شد بغلت كردم ولي ديدم نمي ذاري دستت را دست بزنم رفتم پايين تخت كه ببينم اونجا چي بود كه ديدم يه زنبور خيلي بزرگ سمت پستونكت هست كه منم با تو شروع كردم گريه كردن گفتم واي بچه ام را زنبور نيش زده كه بابائي اومد سريع زنبور را كشت من هم يخ گذاشتم روي...
13 شهريور 1392

خريد

دختر گل مامان جمعه با بابائي رفتيم پاساژ انديشه كه من مانتو بخرم بعد دست را گرفتم كه خودتت تو پاساژ راه بياي با اون كفشهاي بوق بوقي قشنگت خلاصه اينكه مردم برات لپ نذاشتند همه نازت ميكردند تو هم تا بچه هاي كوچيك را مي ديدي مي رفتي جلوشون نازشون كني ولي اونها فرار ميكردند آخه همه مثل تو كه اجتماعي نيستند، دختر گلم تازگيها هم ياد گرفتي كه وقتي دارم دعوات ميكنم هنوز حرفم تموم نشده سريع دست را مياري جلو كه بوسش كنم يعني مي خواي ببيني دارم دعوات ميكنم هنوز دوست دارم يانه مامان خيلي دوست داره ولي قرارنيست تو هركار بدي كه انجام مي دي چيزي بهت نگم همين طوري كه كم لوس نيستي خانم خوشگل بوس بوس بوسسسسسسسسسسس ...
27 مرداد 1392

مسافرت شهرستانك

دختر گل مامان بعد از دو سال چهارشنبه شب چون دو روز تعطيلات عيد فطر بود تصميم گرفتيم با بابائي بريم ويلا شهرستانك چون بابابزرگت برات گوسفند گرفته بود كه هر موقع رفتي برات قربوني كنه ما 10 شب حركت كرديم ولي چون جاده يكطرفه بود نذاشتند بريم به سمت شهرستانك و ما ازساعت 12:15تا ساعت 5:15 صبح تو جاده بوديم وعجيب تر ازهمه اين بود كه جنابعالي با كوچيكترين صدا توي خونه بيدار ميشي ولي اونجا بااون همه سروصدا اصلا بيدار نشدي و ما 6 صبح رسيديم وچون اونجا شلوغ بود همه مي اومدند تورا ببينند تا ميگفتند خداحافظ تو سريع مي رفتي جلوي در باي باي ميكردي و در را مي بستي بعد تاديروقت بيدار بودي يا نماز مي خوندي يا مي رقصيدي خلاصه كلي آتيش سوزندي بابابزرگت...
20 مرداد 1392

كارهاي با نمك مليسا جونم

دختر گلم ديگه قشنگ مي تونه راه بره ديروز برات دمپائي و عينك دودي خريدم آخه عادت داشتي وقتي از سركار مي اومدم دنبالت عينك من را به چشمت مي زدي ديروز باهم رفتيم سوپرماركت خريد آقاهه گفت حالا اين عينك نزنه نمي شه وبهت شكلات داد بعد اومديم خونه كه من نماز بخونم توهم طبق معمول كنار سجاده نشسته بودي و مي خواستي مهر را بر داري تا من مي گفتم الله اكبر به من و مهر نگاه مي كردي ودست نمي زدي كلي خنده ام گرفته بود.وقت و بي وقت هم كه بايد برات سي دي حسني بذارم تا مي گي حه حه حه يعني بايد سي دي را روشن كنم بعضي اوقات هم ميري كنترلو مياري دكمه اش را جلوي تلويزيون مي گيري كه يعني سي دي را بذار و تا وقتي هم روشن مي شه تو شروع مي كتي به رقصيدن واي كه نم...
23 تير 1392

اولين قدم

دختر نازم ازديروز ديگه شروع كردي به راه رفتن ديروز بعدازظهر مي رفتم عقب تر ازتو واميستادم و ميگفتم مليسا بدو بيا پيش مامان تو هم با اون پاهاي خوشگلت تندتند مي اومدي وقتي تشويقت مي كردم مي گفتم ما شاء الله ماشا،الله بهش بگيد بيشتر ذوق ميكردي قدمهات را تندتر ميكردي خلاصه ديروز كلي تمرين راه رفتن انجام داديم خوشگل مامان ...
18 تير 1392

راي دادن به دختر گلم

مليسا قشنگم امروز براي كل شركت ايميل زدم كه به تو راي بدند توي فيس بوك هم گذاشتم توي ناهار خوري هركس من را مي ديد مي گفت به دختر خوشگلت راي داديم برو خونه حتما براش اسپند دود كن برات صدقه ام گذاشتم مامان جون وقتي همه مي گفتند چه دختر ناز داري كلي ماماني ذوق مي كرد اميدوارم هميشه سلامت و شاد باشي دختر گلم با يه دنيا عشق مي بوسمت دخترشيرين مامان ...
17 تير 1392

مليسا باكد 431 در مسابقه شركت مي كند

دخترگلم امروز صبح كه اومدم سركار فقط برات راي جمع كردم به كل شركت گفتم به تو راي بدند عزيزم تا توي مسابقه برنده بشي هديه اش خيلي ناچيزه براي من چاپ عكست توي مجله خيلي مهمه به خاله فرانك هم زنگ زدم گفتم اون هم قراره با شهاب و شبنم كلي برات راي جمع كنند خيلي زياد دوست دارم نفس مامان
15 تير 1392