مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

خاطرات زايمان

1392/8/7 8:39
نویسنده : مامان فرخنده
7,138 بازدید
اشتراک گذاری

سال 1390 همچين روزي متوجه شدم كه يه ني ني ناز دارم حالا ميخوام از اون روزها بنويسم.

دختر گل مامان، من وبابا يي تصميم گرفتيم بعد از پنج سال زندگي يه فرشته ناز به زندگيمون دعوت كنيم خلاصه بعد از شش ماه خدا مارا لايق دونست كه پدر ومادر بشيم:

 

 

لطفا براي ديدن بقيه به ادمه مطلب برويد

يك هفته به پري مونده بود ولي يه احساسي بهم مي گفت كه من ني ني دارم به خاطر همين قبل از اينكه عقب بندازم رفتم آزمايش خون دادم روز شنبه بود واز مسئولش خواستم تلفني بهم جواب را بگه گفت دم ظهر زنگ بزن تا ظهر خيلي برام دير گذشت ساعت يك زنگ زدم آزمايشگاه جواب آزمايشتون مثبت است ولي بتا خونتون 1360 بايد دوباره آزمايش بديد چون مشكوك به دوقلو زايي هستيد نمي دوني چقدر خوشحال شدم ولي به بابائي نگفتم تا دوباره سه روز بعد رفتم آزمايش دادم در عرض سه روز بتا خون من شده بود 3890 كه مسئول آزمايشگاه گفت شما دوقلو باردار هستيد وبه دكترم زنگ زدم جوابهاي آزمايش را براش خوندم اون هم تائيد كرد كه دوقلو باردار هستم. خوشحال و خندون بودم ومنتظراينكه پنج شنبه بشه با بابائي برم بيرون واين خبر خوب را بهش بدم گفتم حميد امشب شام بريم رستوران هاني اون هم قبول كرد رفتيم غذا خورديم چون اونجا شلوغ بود حميد گفت زود غذاتو بخور بريم گفتم يه چيز مي خوام بهت بگم ولي روم نمي شه حميد بيچاره به خيال اينكه مي خوام بگم آره اين ماه هم خبري نيست گفت رو شدن نداره كه هرچي خدا بخواد همون مي شه گفتم نه نمي دونم چه شكلي شروع كنم گفت خوب بگو ديگه گفتم داري بابا ميشي اون هم باباي دوتا ني ني ديگه خودم گريه ام گرفته بود ديدم حميد هم از خوشحالي چشاش پر اشك شده هي مي گفت راست ميگي خلاصه هردوتا كلي خوشحالي كرديم ورفتيم خونه وتصميم گرفتيم فعلا اين موضوع را به كسي نگيم.

يه هفته با دوتا ني ني توي شكمم اومدم سركار كه چهارشنبه صبح وقتي حميد من را جلوي شركت پياده كرد احساس كردم خونريزي دارم ولي ازترس نرفتم دستشويي چون نمي خواستم اين احساس قشنگم خراب شه تا اينكه ساعت 10 رفتم دستشويي ديدم چي ميبيني خونريزي دارم با چشم گريون اومدم توي اتاق كه همكارم (شادان) هي مي گفت فرخنده چي شده من فقط اشك مي ريختم گفت براي بابات اتفاقي افتاده گفتم نه گفت براي خواهرات اتفاقي افتاده گفتم نه بعد خودش گفت حتما حامله اي آره گفتم آره ولي الان خونريزي دارم گفت برو خونه ، ديگه از گريه من كل واحد مالي و رئيسم متوجه شده بودند كه رئيسم گفت بروخونه عيبي نداره وقتي يه بار خدا بهت بچه داده حتما بازهم ميده برو خونه استراحت كن قبل ازاينكه برم به دكتر زنگ زدم گفت گريه نكن من بخدا مريض داشتم كه خونريزي داشته تا چندماه ولي بچه اش هم مونده بروخونه فقط بخواب روي تخت تكون نخور و از دوتا شياف استفاده كن شنبه صبح هم بيا بيمارستان تا معاينه ات كنم ومن هم سريع آژانس گرفتم رفتم خونه تا رسيدم خونه بعداز چند دقيقه ديدم حميد به خونه زنگ زد گفتم تو از كجا ميدونستي كه من خونه ام گفت شادان از محل كارت زنگ زد گفت فرخنده با گريه رفته خونه حالش هم اصلا خوب نبود من هم دوزاريم افتاد كه خونريزي حتما داري عيبي نداره حالا كه چيزي معلوم نيست تا شنبه استراحت كن هر چي خدا بخواد همون ميشه من هم دوروز را كاملا استراحت كردم ولي خونريزي هي بيشتر مي شد اينقدر گريه كرده بودم چشام مثل قورباغه شده بود.

تا اينكه جمعه صبح ديدم نه خونريزي كه قطع نمي شه ومن هم دارم ديونه ميشم گفتم پاشم خونه را تميز كنم تا از اين حال و هوا بيام بيرون خونه را جارو كشيدم غذا درست كردم رفتم حموم و دستشويي را شستم تا به هيچ چي فكر نكنم حميد كه ناهار اومد خونه كلي من را دعوا كرد گفت چرا خونه را تميز كردي كه من زدم زير گريه گفتم بروبابا من خونريزي دارم يعني چي پريود شدم از بچه هم خبري نيست ولي اون همش مي گفت فرخنده يكي از اون دوقلوها داره دفع ميشه ولي من مي گفتم نه. تا شنبه صبح روزهاي سختي بهمون گذشت جمعه شب اصلا نه حميد مي دونست بخوابه نه من تا يك صبح بيدار بوديم وباهم حرف ميزديم درمورد اينكه اگه بريم دكتر وبگه من هنوز باردارم.

ساعت 7 صبح روز07/08/1390 يعني روز كوروش بزرگ از خونه زديم رفتيم بيمارستان ساعت 8:15 بود كه دكتر اومد تا من را ديد گفت چه خبر گفتم هيچي پريود شدم گفت مطمئني گفتم آره گفت بخواب تا سونو كنم ميخوام الان مانيتور را روشن كنم يه نذري بكن كه من توي اين مانيتور ساك حاملگي ببينم گفتم هي خانم دكتر اينقدر نذر كردم كه ديگه خسته شدم باشه ولي دوباره يه نذر ميكنم اون مانيتور را روشن كرد ومن هم چشمامو بستم كه ديدم يكي از دستياراش داد زد گفت ساك حاملگي مي بينم كه من چشمم را باز كردم دكترم دعواش كرد گفت هيچي نگو ومن دوباره ناراحت شدم تا اينكه خانم دكتر شروع كرد به نگاه كردن گفت من دوتا ساك حاملگي مي بينم كه يكيش داره دفع ميشه ولي اون يكي جاش خيلي خوبه محكم چسپيده ،شش هفتشه حالا هم صداي قلبش را گوش بده من كه فقط اشك مي ريختم گفت خدارو شكر قلبش تشكيل شده به باباي پچه هم بگيد بياد صداي قلبش را بشنوه كه حميد اومد اون هم چشماش پراشك شده بود بعد به من گفت بايد بري استراحت كني وحالا حالا خونريزي داري چون بايد اون يكي كاملا دفع بشه دوتا آمپول هم بهم داد كه بزنم ، من وحميد تصميم گرفتيم كه يه هفته برم خونه مامانش اينها چون اصلا نبايد كار مي كردم كه ساعت 10 صبح رسيديم دم خونه مامان بزرگت كه تا من وحميد را ديد گفت پس چرا فرخنده نرفته سركار من گفتم ازاين به بعد بايد فقط بخورمو و بخوابم گفت يعني چي حميد گفت يعني داري نوه دار ميشي كلي خوشحال شد واومد من را بغل و بوسم كرد ومن صبحونه خوردم گرفتم خوابيدم ونذرم را همون روز ادا كردم.

بيدار شدم به خاله فرانك زنگ زدم گفتم، كه اون هم كلي خوشحال شد ولي گفت كاش كه دوقلو بدنيا مياوردي گفتم حالا همين يكي صحيح و سالم بدنيا بياد چون خونريزي دارم يك هفته استراحت كردم ولي با هر خونريزي كلي دلم مي گرفت و گريه ميكردم چون مي ترسيدم خدايي نكرده توهم دفع بشي كلي باهات حرف ميزدم ميگفتم ني ني جون تو مقاوم و صبور باش وهمه اينها را تحمل كن وبعد ازيه هفته به دكترم زنگ زدم گفتم من ميخوام برم سركار چون اگه خونه بمونم فكر و خيال منو ديونه ميكنه گفت شغلت چيه گفتم حسابدار هستم وهمش پشت ميز مي شينم وبا كامپيوتر كار ميكنم گفت باشه برو من هم موافق نيستم كه خونه بموني ولي مواظب باش زياد بالا و پائين نكن ومن به كارم برگشتم.

درمورد جنسيت بچه هم ، من از زماني كه هنوز ازدواج نكرده بودم دوست داشتم خدا به من دختر بده ولي حميد مي گفت شما پسرزا هستييد فرانك اولين بچه اش پسره فرهاد هم همين طور پس توهم پسر بدنيا مياري ومن ميگفتم نه سر من بايد عوض شه من دختر بدنيا ميارم حالا مي بيني قبل از سونوگرافي براي تعيين جنسيت من خواب ديدم كه بچه ام دختره وتو 12 هفته ات بود كه خانم دكتر من را معاينه داشت ميكرد گفتم جنسيتش چيه نگاه كرد گفت من هيچ چيز پسرونه اي نمي بينم ولي چيزي نخر تا 20 هفته ات ديگه قطعي بشه ولي من از خوشحالي گريه كردم ومطمئن بودم كه تو دختر هستي وخدا آرزوي من را برآورده كرده به حميد گفتم ديدي من مثل فرهاد و فرانك نبودم من بچه ام دختره البته هركس كه ميشنيد دوقلو باردار بودم ويكيش دفع شد ميگفتند بچه ات دختر هست چون دخترا مقاومتشون نسبت به پسرها بيشتره ومن  كلي ذوق ميكردم تا 3 ماه هم خونريزي داشتم ولي تومقاوم تر ازهمه بودي عزمت را جزم كرده بودي كه تحمل كني ممنون دخترم.

صبحها با هم مي اومديم سركار البته ديگه از زماني كه لگدهاتو حس ميكردم خودتت ساعت 6:30 اگر خواب ميموندم با لگدهات منو بيدار ميكردي و تومحيط كار هم صداي شادان برات آشنا بود تا اون حرف مي زد تولگد ميزدي خلاصه روزهاي خيلي قشنگي بود، روزها و شبها گذشت من وبابائي برات مي رفتيم وسيله مي خريديم.

تا اينكه روزچهارشنبه 17/03/91 رفتم معاينه براي 28 خرداد بهم وقت داد كه تو بدنيا بياي ومن هم ازشنبه 20 خرداد مرخصي گرفته بودم كه توي اين هفته به كارام برسم ولي دكتر موقع معاينه گفت بچه ات كاملا رسيده ولي من معمولا 39 هفته بچه را بدنيا ميارم گفتم من هم ميرم خونه استراحت ميكنم .

چون وقت نكرده بودم وسايلت را به مامان بزرگت نشون بدم جمعه بعدازظهر وسايلت را چيدم كه غروب مامان حميد  وخاله فريده وخاله افسانه(خاله هاي حميد) بياند وسايلت راببينند راستي همون صبح جمعه خونمون را فروختيم چون خونمون يه خوابه بود ميخواستيم خونه بزرگتر بخريم كه دخترم اتاق دار بشه غروب شد مهونها اومدند وسايل گل دخترو ديدند ساعت 9 شب بود كه رفتند من هم رفتم وسايل را جابجا كردم چون همش گرمم بود فقط آب طالبي خوردم شام كه حميد مي خواست بخوره گفتم من نمي خورم سير هستم.

 ساعت  23:30 رفتم بخوابم ديدم خوابم نمي بره دلم همش آشوب بود دلشوره داشتم ترجيح دادم بيام توي هال هي راه برم وآيته الكرسي خوندم خدايا چرا خوابم نمي بره من كه ديگه نمي خوام برم سركار چرا اين مدلي شدم خدايا محاظ مليساي من باش اين همه تحمل كردم خدايا خودتت كمكش كن تا خود ساعت 3:30 صبح راه رفتم گفتم برم دستشويي ديگه سعي كنم بخوابم كه ديدم چي ميبيني آبي هست كه ازمن داره مي ره فهميدم كه كيسه آبم پاره شده رفتم حميد را بيدار كردم گفتم بايد بريم بيمارستان ترسيد گفت چرا گفتم مليسا داره بدنيا مياد گفت نه بابا حالا يه هفته مونده گفتم خانم عجله داره، ديگه كم كم داشت دردم مي گرفت سريع لباس پوشيدم مي دونستم كه بيمارستان آتيه هم به من وهم به بچه خودش وسايل ميده بخاطر همين ديگه ساك نبستم سوار ماشين شدم دردم زياد شده بود اشك بود كه مي ريختم و مي گفتم خدايا كمك كن ساعت 4 صبح رسيديم بيمارستان رفتم سمت اتاق زايمان ولي ديگه توان نداشتم دردم خيلي زياد شده بود پرستار گفت مريض كي هستي گفتم دكتر صالحپور مي دونم الان هم تهران نيست چون چهارشنبه خودش گفت تا سه روز ميخواد بره خارج ازتهران گفت باشه بذار بهش زنگ بزنم كه خانم دكتر گفت من تهران نيستم به خانم دكتر معيني زنگ بزنيد بگيد بياد پرستار قطع كرد گفت خانم دكتر خودش ساعت 6 عمل داره گفتم تا ساعت 6 كه اين بچه بدنيا مياد من هم از درد مي ميرم گفت حالا برو روي تخت بخواب ببينم بچه قلبش مي زنه يا نه كه گوش كرد گفت سالمه تو ميتوني طبيعي بچه بدنيا بياري گفتم نه من نمي خوام خواهشا زنگ بزنيد به دكتر معيني كه ساعت 4:20 دقيقه زنگ زدند به دكتر معيني اون هم گفت الان ميام.

درد ديگه امانمو بريده بود ديگه طاقت نداشتم نه مي تونستم بشينم نه راه برم كه اذان صبح بود پرستار گفت بچه ات چيه گفتم دختر گفت پس همين الان براي خوشبختيش دعا كن ومن براي تو وهمه دختراي ديگه دعا كردم پرستار گفت باباي من هم مرده براش دعا كن گفتم خدا همه مرده ها رو بيامرزه براي مامان خودم هم خدابيامرزي كردم مليسا جون من خرداد ماه سال 81 زمانيكه مامان وبابام رفتند زيارت خونه خدا مامان بزرگت بعد از زيارت خونه خدا سكته مي كنه تا دوروز توي كما ميمونه وبعداز دو روزدر تاريخ 16/03/81 در سن 46 سالگي فوت ميكنه وچون قبلش به بابا بزرگت گفته بود اگه براي من اتفاقي افتاد من را همين جا خاك كنيد توي قبرستان ابوطالب مكه دفنش ميكنند ومن در سن  22 سالگي وزماني كه هنوز دانشجو و با حميد دوست بودم مادرم را از دست ميدم نمي خوام از اون روزهاي سخت بنويسم كه چي به ما گذشت خب بريم سر اصل ماجرا.

تموم شب های بی ستاره     به زیر ابر های پاره پاره

لالایی میخوندی تا بخوابم    بیدار بودی کنار رختخوابم

تمام قصه هایی که میگفتی    صدای گریه هامو میشنفتی

خواب که از چشمهای من پر میزد   به دلت غصه و غم سر میزد

من یه گلم    تویی برای من یه ریشه   مادر بمون     کنارمن همیشه

کنار من    بمون توتا همیشه      که هیشکی مثل     مادرم نمیشه

 

ساعت 4:45 بود ديدم يه خانم مومن و فوق العاده خاكي اومد داخل كه گفتند دكتر معيني هست بهم گفت نمي خواي طبيعي بدنيا بياري گفتم نه فقط منو بيهوش كنيد منو سوار ويلچر كردند چراغهاي اتاق عمل را روشن كردند گفتند برو روي تخت بخواب من اينقدر درد داشتم لباس خانم پرستار را چنگ گرفتم ناخنم هم بلند، چون هنوز نگرفته بودم خانم پرستار گفت اگه با چنگ زدن من آروم مي شي منو چنگ بگير ولي بايد بري روي اون تخت بخوابي خلاصه با گريه و داد وبيداد رفتم روي تخت كه خانم دكتر گفت مي خوام روت بتادين بريزم الان سردتت مي شه گفتم تحمل مي كنم فقط بيهوشم كنيد گفت بذار شستشو تموم بشه بعد يه آقاي دكتر جوون وكراوت زده اومد تا بيچاره خواست خودشو معرفي كنه ماسك بيهوشي كه توي دستش ديدم داد زدم بزن ديگه اون ماسكو گفت تا سه بشمار مي دونم تا دو بيشتر نشمردم واز هوش رفتم وتو ساعت 4:59 دقيقه صبح ٢٠/03/1391 بدنيا اومدي ومن ساعت 7 صبح به هوش اومدم تا خانم پرستار گفت بيداري همه معمولا از بچه اشون مي پرسند من فقط گفتم اتاق خصوصي اتاق خصوصي گفت مگه همراهت نگفته چون مي دونستم شايد حميد يادش رفته باشه گفتم نمي دونم ديگه چيزي يادم نيومد تا اينكه چشم باز كردم ديدم توي اتاق هستم حميد ومامانش توي اتاق هستند كه حميد پيشونيم را بوس كرد گفتم مليسا را ديدي گفت آره يه بچه سياه و موهاش فرفري هست مي دونستم كه حميد داره شوخي ميكنه چون شهاب و شبنم ونويد همه سفيد و بدون مو بودند گفتم نخير سفيد هست گفت آره خيلي خوشگله گفتم بگو بيارندش ببينم كه نيم ساعت بعد تورو آوردند لباس صورتي تنت بود دستهات كپ دست من بود كشيده ومن دستو بوس كردم وگريه ام گرفت ياد مامانم افتادم وچقدر دوست داشتم كه اون هم كنارم باشه ولي روزگار نذاشت وبعد حميد رفت به باباش گفت بياد بالا تورو ببينه كه باباي حميد هم پيشونيم را بوس كرد تورا هم بوس كرد.

حالابدنيا اومدن تو از زبان بابا حميد گفت پشت در اتاق عمل بودم كه خانم دكتر اومد گفت دخترت را ديدي گفتم نه مامانش خوبه گفت آره هردوتا حالشون خوبه بعد رفتيم پشت در اتاق بچه ها گفت هموني كه بخش را گذاشته سرش دختر توه بعد اومدم بيرون بيمارستان به آسمون نگاه كردم وخدا رو شكر كردم بعد به مامان و بابام زنگ زدم گفتم مليسا بدنيا اومده گفت اولش باور نكردند گفتند ما كه ديشب تا ساعت 9 شب خونتون بوديم وبعد اومدند بيمارستان.

ساعت 7:30 بودم كه خودم زنگ زدم خونه فرانك اينها چون موقع امتحانت شبنم بودم اون گوشي را برداشت تا گفت خاله سلام من زدم زير گريه كه گفت خاله مليسا بدنيا اومد من گفتم آره حالا ديگه صداي فرانك را مي شنيدم كه گفت شبنم گوشي رابده به من شبنم پرسيد حالش خوبه گفتم آره بعد فرانك گوشي را گرفت گفت خوب به سلامتي مبارك باشه چرا زودتر زنگ نزدي من كه فقط گريه ميكردم گفت الان حركت مي كنم ميام گفتم باشه خداحافظي كرديم ديگه تلفن بود كه بهم مي شد بابا بزرگت ، دائي فرهاد، زندائي گيتي،خاله فائزه،خاله فرشته،شهاب، عمو حشمت،عمه هاي خودم :عمه مليحه،عمه اولياء،عمه حوريا و عمه عاليه.

تورو هم هر چند فقط مي آوردند بهت شير بدم ولي خوب سينه را نمي گرفتي بعد بابا حميد ازت عكس گرفت رفت خونه خاله افسانه از توي موبايلش عكست را نشون داد گفت خاله اين بچه خارجيه را ببين چقدر خوشگله اون هم تائيد كرد گفت آره واي چقدر نازه حميد گفت مليساست گفت برو به خدا مليسا بدنيا اومده گفت ما كه ديشب اونجا بوديم حميد گفت فرخنده دردش گرفت رفتيم بيمارستان.

بعد خاله افسانه ،خاله فريده و مهسا اومدند ملاقاتم ساعت 15 هم شادان اومد ملاقاتم ساعت 16:30 هم خاله فرانك رسيد تهران حميد رفت دنبالش تا تورو ديد گفت واي چقدر نازه مو هم كه داره آخه شهاب وشبنم و نويد همه بدون مو بودند توهم گچل بودي ولي نسبت به اونها دوتا شيفت بيشتر مو داشتي بعد تعريف كرد من هم ديشب اصلا خوابم نمي برد تا ساعت 2 صبح بيدار بودم بعد كه خوابم برد خواب مامان را ديدم كه يه لباس سفيد بلند پوشيده هي دست مي ذاره به دلش مي گه دلم درد مي كنه منو ببر بيمارستان من بهش مي گم بذار صبح شه مي برمت كه از خواب بيدار شدم ديگه خوابم نبرد تا اينكه تو زنگ زدي .

مادر كه باشي چي توي اين دنيا يا اون دنيا بازهم به فكر بچه هات هستي دقيقا اون ساعتهاي كه من داشتم درد مي كشيدم اون هم متوجه شده بود بعد مامان بزرگت اينها رفتند من وفرانك و تو ، توي بيمارستان مونديم تو شبش اصلا ما را اذيت نكردي فقط خوب سينه را نمي گرفتي صبحش هم مرخص شديم اومديم خونه.دست خاله فرانك درد نكنه تا 3 هفته پيشمون بود با اينكه موقع امتحانت شبنم بود ولي خاله پيش ما بود تا من و تو از عهده كارهامون بربيايم.

اين تموم خاطراتت بود كه خواستم بدوني البته تا 2 روز داشتم توي ورد تايپ مي كردم ولي همه را موفق شدم برات بنويسم تا يادگاري قشنگي برات بمونه.

حالا مليسا به روايت تصوير

 

 

خونه قبليمونلباسهاي مليسا نفس

وقتي بدنيا اومدي نفسم

مليسا سه روزه

مليسا 10 روزه

وقتي مليسا توي خواب اذان مي گه

وقتي مليسا يكماهه مي شود

مليسا دو ماهه

سه ماهگي مليسا ،وقتي دو ماه ونيمت بود با خاله فرانك رفتيم گوشت را سوراخ كرديم خانم دكتر كه داشت برات سوراخ مي كرد من اشك مي ريختم ولي الان راحتي ديگه گوشواره ميندازي خانم

تو وآقاي دكتر شهاب جشن نامزدي خاله فائزه تو 3ماه و يك هفته ات بود تازه اولين مريضيت هم بود سرما خورده بودي واي چقدر به من سخت گذشت در عرض يك هفته پيش 3 تا متخصص بردمت وهمه هم مي گفتند ويروس سرما خوردگي توي بدنش هست بايد بذاري رفع بشه تو شير نمي خوردي فقط مي خواستي بخوابي به خاطر همين من غصه مي خوردم كه چرا شير نمي خوري ولي وقتي خوب شدي اشتهات سه برابر شد جبران كردي نفس مامان.

وقتي مليسا چهار ماهه با مامان به سركار مي رود .ساعت 10 اومديم كه زود بر گرديم  ولي چون خانم اجتماعي هستند اصلا گريه نكردي تازه هركس هم مي اومد تو دست و پا مي زدي كه يعني من را بغل كنيد خلاصه ساعت 14:30 اومديم خونه و بهت خيلي خوش گذشت.

مليسا پتج ماهه ونشتن در بنزش

اينجا پنج ماه و12 روزته دست خاله فرانك درد نكنه لباسهايي كه تنت هست اون برات بافته

اولين محرم دخترم

تو وعمو حشمت

حورا دخترم شش ماهه شد

مليسا هفت ماهه به آتليه مي رود لباست هم طبق معمول خاله فرانك برات بافته

هفت ماهه شدي عسلكم

ديگه در هشت ماهگي از گچلي در اومدي

شش ماه بيشتر توي تختت نخوابيدي ديگه اومدي توي تخت من خوابيدي چقدر هم بد خوابي هستي تخت دونفره را خانم اشغال مي كنه من بدبخت بايد توي يه ذره جا بخوابم بابا حميد هم كه بايد توي هال بخوابه به خانم يه بار بد نگذره.

فداي اون چشات مليسا نه ماهه

اولين عيد دخترم

من عاشق اين عكسم دختر خوش اخلاق منمليسا ده ماهه به زيارت امام رضا رفت لباست هم خاله فرانك بافته با قلاب دستش درد نكنه

 

مليسا 11 ماهه شد ديگه داريم به تولدت نزديك مي شيم

وحالا مي ريم سراغ عكسهاي تولد گل دختر براي تولدت اذيت اصلا نكردي ولي چون لباس و كفش تنت بود با همه باي باي مي كردي يعني برم بيرون بابا بزرگت هم دستش درد نكنه مي برد تورو بيرون

يفرمائيد كيك و شام

وقتي اولين بار بردم موهات را كوتاه كردي

من هرروز وهرلحظه نگرانتم که چه می کنی ؟پنجره اتاقم را باز می کنم وفریاد میزنم ....تنهاییت برای من....غصه هایت برای من .....همه بغض ها واشک هایت برای من...بخند برایم بخند آنقدر بلند تامن هم بشنوم صدای خنده هایت را....صدای همیشه خوب بودنت را..دوستت دارم دخترم.

پسندها (2)

نظرات (11)

مامان آیسو وآیسا
12 آبان 92 12:57
وای دوست خوبم...نمیدونستم دوقلو بوده نی نی هات وملیسای ناز یکی از اون قلهاست...
راستی من هر وقت خاطره زایمان میخونم یا میشنوم دلم میگیره...
خداروشکر خدا این فرشته نازنین رو به شما بخشیده


مرسي خاله مهربون خدا آيسو وآيسا ناز را براتون حفظ كنه عرسيشون را ببيني
مرمر(مامی کسرا)
15 آبان 92 15:08
عزیزم خیلی جالب بود داستان بارداری و زایمانت و البته یه کم غم انگیز ...خیلی دلم گرفت اینکه شما هم مث من دوست داشتید مامانت بالا سرت باشه و ازت مواظبت کنه..خدا رحمتش کنه...

واااااااااااای قربونش ملیسا خیلی خوشگل و بامزه بوده موقع تولدش...دلم میخواد بخورمش...


مرسی مرمر جون کسرا ناز راببوس
مامان نفس
30 آبان 92 13:32
وااااای ملیسا خانوم چقد نازه از طرف خاله ببوسینش
مامان فرخنده
پاسخ
مرسی عزیزم مواظب خودت خیلی باش تا نفس جون به راحتی پای قشنگش را به زمین بذاره
مامان لیانا
20 دی 92 12:30
ممنون که به وب ما سر زدین با اجازه لینکتون کردم...ماشالا به این سفید برفی خانوم عزیزم خیلی خواستنیه خدا حفظش کنه برای شما
مامان فرخنده
پاسخ
من هم شمارو با افتخار لينك مي كنم
مامان لیانا
20 دی 92 14:33
هزار ماشالا به این دختر کوچولوی ناز و سفید و تپل..آدم نمیدونه خدا چه قسمتب براش در نظر گرفته اینکه دوقلو باشن بعدش نا امید از موندنشون خداوند یه فرشته تو دامنت بزاره انشالا سعادتمند باشه...خدا رحمت کنه مادرتون اون قسمتو میخوندم اشکم سرازیر شد واقعا سخته مخصوصا زمانی که به حضورشون شدیدا نیاز داریم
مامان فرخنده
پاسخ
مرسي عزيزم خدا ليانابراي شما حفظ كنه واقعاً آدم از تقدير خدا هيچي نمي دونه ببخشيد اصلا نمي خواستم اشك كسي را در بيارم فقط اون چي كه بر من گذشت را نوشتم
ساینا مامان آریان نهال نیوشا
23 فروردین 93 15:56
یکم غم انگیز بود ولی خیلی جالب بود خدا برات حفظش کنه گلم
مامان فرخنده
پاسخ
ممنون عزيززززززززززم خدا تموم بچه ها را براي مامان وباباشون حفظ كنه
آویسا
22 اردیبهشت 93 15:47
من امروز این صفحه رو خوندم شاید باورت نشه ولی کلی اشک ریختم مخصوصا به خاطر نبودن مادرتون.روحشون شاد
مامان فرخنده
پاسخ
ممنون عزيززززززم شما چون دل مهربوني داريد منقلب شديد ببخشيد ناراحتتون كردم
مامان پانيسا
23 شهریور 93 17:23
سلام عزيزم خيلي خاطراتت رو قشنگ نوشتي بعضي جاها بغض كردم حتي اشكم در اومد دوران سخت ولي شيريني كه همه ي ما مادرها پشت سر گذاشتيم عكساي مليسا نازم مثل خودش قشنگن با خوندن خاطراتت تصميم گرفتم منم بنويسم اما اگه وقت كنم(روح مادرتون شاد)
مامان فرخنده
پاسخ
ممنون عزيزززززززم شما قشنگ خونديد مي دونم وقت كم مياري ولي سعي كن هرازگاهي براي ژانيسا گلم بنويسي فكرش را بكن وقتي بزرگ ميشه خودش ميخونه چه ذوقي ميكنه
شادی
28 دی 93 9:10
سلام عزیزمممم. امروز اتفاقی این پست رو دیدم و از خوندنش واقعا حالم دگرگون شد. اشکم در اومد دخترررررررر. یاد زایمان خودم و دنیا اومدن آوینا افتادم. ایشالا خدا نگهدارتون باشه. راستی الان دیدم شما هم عکس های ملیسا گلی رو آتلیه کاج گرفتین. مشابه چند تا ژست های ملیسا رو آوینا هم داره. عکس های آوینا رو می تونی توی قسمت عکس ]ای آتلیه ببینی.
مامان فرخنده
پاسخ
قربون اون دل مهربونت بشم كه دگرگون شد يه خورده تلخ هستش ولي ميخواستم كل خاطرات را براي مليسا ثبت كنم شرمنده الان ميام ببينم عكسهاي آوينا درسخون را
maman lida
28 مهر 94 16:57
ای جونم چه دخمل نازی خدا حفظش کنه این عروسک نازو
مامان فرخنده
پاسخ
ممنون مامان ليدا گل لينك شدي عزيزززززم
مامان ويهان جون
4 اردیبهشت 96 8:26
سلام فرخنده جون عزيزم امروز خيلي اتفاقي اين پست از وبلاگتون باز كردم چون تا حالا كوچولويي هاي نازنين دخترتونو نديده بودم...ماشالله به اين دختر ناز حسابي دلبري بوده واسه خودش هنوزم ناز داره و ايشالله خوشبخت و دلشاد باشه هميشه داستان بارداريت خيلي جالب بود مخصوصاً اينكه دوقلو باردار بودي واقعاً آدم نميدونه حكمت خدا چيه!!!! تسليت واژه نارساييه براي غم از دست دادن گوهري همچون مادر خدا مادر بزرگوارتونو رحمت كنه و روحشون شاد باشه پدربزرگ همسرمم اتفاق مشابه مادر شما براشون افتاد البته ايشون در مدينه فوت كردند و در قبرستان بقيع دفنشون كردند سالها پيش ايشالله قسمتت بشه سفر حج بري و بتوني بري سر مزار مادرتون شايد هم تابحال رفته باشي كه ايشالله دوباره بري خليلي سخته تو اوج جووني غم از دست دادن مادر رو تجربه كردن خدا وجود خواهرهاي نازنيتونو براتون نگه داره مطمئنم روح مادر بزرگوارتون هميشه مراقبتونه سايه سار مادرانه ات تا هميشه براي مليساي عزيز و ناز و دوست داشتني پايدار باد
مامان فرخنده
پاسخ
سلام عزیززززم ممنون از همدردیت و دعای قشنگی که درحق من وملیسا کردی بسیار سپاس دوست نازنینم برای خود من هم نوشتن این خاطره سخت بود ولی دوست داشتم توی وب ملیسا باشه وباخوندن اون به لطف بیکران پروردگار پی ببره سایه شما هم همیشه همیشه بر سر خونواده گلتون مستدام باشه عزیزززززم