سفر به محمود آباد
سلام عسل مامان ،تقريبا ده روز باهم بوديم وكلي خوش گذرونديم پنج شنبه مورخ 13/6/93 چهلم مامان بزرگ حميد بود كه قرار شد صبح بريم سر مزار وبعد از اون هم بريم تالار براي ناهار كه ما خودمون زودتر رفتيم سر مزار تا مي اومدم فاتحه بخونم سر قبر تو دستت را بهم ميزدي ميگفتي دشت نزن مامان نه نه ديگه همه اومدند شلوغ شد وشما هم مشغول شربت خوردند كه يه دفعه ديدم پستونكت نيست سريع به حميد اشاره كردم پستونكش را گم كرده فعلا كه سرگرمه ولي متوجه بشه اينجا را ميذاره روي سرش حميد هم گفت بهش ميوه بده بخوره و سريع ما خداحافظي كرديم كه بيايم برات پستونك بخريم بعد بريم تالار وچشم ما روز بد نبينه خانم توي ماشين يادش افتاد كه پستونك ميخوام گفتم چرا گم كردي حالا بايد تحمل كني تا برسيم وبرات پستونك بخريم وكلي اشك ريخت تا به مقصد رسيديم وتو تا مغازه راديدي چون ميدوني فقط همون مغازه داره سريع گفتي پستونك پستونك وبا حميد پياده شدي ودوتا پستونك خريدي وخوشحال برگشتي من موندم تا كي ميخواي پستونك بخوري وبعد رفتيم تالار كه همه بهت ميگفتند مليسا چه كفشهاي قشنگي پوشيدي وتو سريع كفشت را ناز ميكردي وخوشحال ميشدي.
از جمعه صبح هم چون ويلا محمود آباد شركت را رزو كرده بودم با حميد وتو راهي شمال شديم وتو براي اولين بار گفتي ميخوام عقب بشينم چون پتوت هم پشت ماشين بود فكر كنم به اين هوا نشستي يكساعت و نيم با عروسكات و خوردنيهات سرگرم بودي وساعت دو رسيديم محمودآباد رفتيم يه رستورام معروف وناهار خورديم انصافا غذاش عالي بود و توهم خودتت قشنگ نوش جان كردي و رفتيم ويلا كه مكانش عالي بود وفوق العاده بزرگ كه تو با تعجب نگاه ميكردي گفتم ماماني فعلا اين خونمون هست وچون اتاق خوابهاش بالا بود تو هي ميگفتي مامان بريم ببينيم چه خبر و ما هرچند دقيقه بيست پله را هي پايين وبالا ميكرديم وغروب حميد تورو برد دريا و اولين بارت بود كه متوجه دريا ميشدي وكلي ذوق كردي وخوشت اومد شنبه شب هم خاله فرانك وشبنم وخاله فائزه وعمو سمير به ما اضافه شدند وخاله فرشته هم برات سه تا مايو خوشگل فرستاده بود كه ميري دريا بپوشي به شبنم گفتم ببين ميتوني گولش بزني تنش كني شبنم هم گفت مليسا بيا اينها را بپوش بريم دريا آب بازي واز اون سه تا اوني كه يكسره بود وعكس ميكي موز داشت انتخاب كردي البته اون براي چهارسال بود تا شبنم پاهات را انداخت توش تو گفتي تنگه تنگه در بيار نميخوام تنگه وماهمه اين به اين كشادي نذاشتي تنت كنيم فرشته بيچاره هم با كلي ذوق زنگ زد گفت تنش كن عكس بگير برام بفرست گفتم خواهر من از اين به بعد براش لباس خواب بخر بجاي مايو اين نپوشيد گفت تنگه وكلي خاله فرشته بهت خنديد گفت اين نيم وجبي چي ميگي مگه لباس خوابه كه كشاد باشه گفتم مليساست ديگه.
غروبش با خاله فرانك اينها رفتيم دريا البته خيلي دريا مواج بود وماهمون جلو بوديم ولي چون موجهاي بلند مي اومد كلي خيس شديم وجالبش اين بود تا موج ميخواست بياد تو دست من وخاله فرانك را ميزدي كه يعني من را ول كنيد خودم بايستم وتا آب بهت ميخورد تو كلي ميخنديدي وذوق ميكردي وپستونك هم توي دهنت بود گفتم مليسا پستونكت را بده من نندازي توي آب توهم سريع ازدهنت درآوردي و انداختي توي آب بعد هم گريه كه پستونك ميخوام گفتم فرصته خوبيه كه بگم پستونكت را ديگه دادي دريا بخوره ديگه نبايد بخوري بزرگ شدي وتوهم شروع كردي به گريه فرانك گفت ميخواي چيكار كني گفتم ميبيني كه بيخيال هستم يكي ديگه آوردم چون حدس ميزدم بخواد گم كنه وگرنه كه شبونه بايد برميگشتم تهران چون فقط تو همين مارك پستونك فارلين را ميخوري وهرجايي هم نداره توي تهران سركوچه خودمون كه سه تا سيسموني فروشي تاپ هست فقط يكيش چون نمايندگي فارلين هست اون داره وتوهم قشنگ اون فروشگاه را ميشناسي تا رد ميشيم ميگي پستونك وباز هم نشد من تورو از پستونك بگيرم ديگه گذاشتم هر موقعه خودتت خواستي بگي .
يكشنبه صبح چون پارك هم بهمون نزديك بود خاله فرانك گفت مليسا بيا بريم پارك وتو هم خوشحال با خاله فرانك رفتي ومن هم از پشت پنجره داشتم نگاهتون ميكردم كه تو چقدر بزرگ شدي وبعد ديدم رفتي سمت دريا وقتي كه برگشتي گفتم فرانك تو كه ميخواستي اين را پارك ببري چرابردي دريا گفت ازش پرسيد مليسا بريم دريا يا پارك جواب دادي پارك هوا گرمه بريم دريا آب بازي.
تا سه شنبه اونجا بوديم وما اومديم تهران و خاله فرانك اينها رفتند شمال تا ازت سوال ميكردم مليسا كجا بودي ميگفتي رفتم دريا آب بازي پيش خاله پرانك،خاله پاييزه،شببم،عمو بعضي اوقات هم ميگفتي خاله بزرگه من موندم چرا به فرانك ميگفتي خاله بزرگه.
چهارشنبه و پنج شنبه هم حسابي توي خونه استراحت كردي ظاهرا خيلي خستگي داشتي ظهرها دو ساعت ميخوابيدي وشب هم تا ساعت ده ميشد ميگفتي بريم بخوابيم وچون خودتت بلد هستي تلويزيون را با كنترل خاموش كني سريع دكمه اش را ميزدي ميگفتي برو لالاكن.
جمعه صبح هم حواسم نبود داشتم از توي كابينت دستمال بر ميداشتم كه دستم موند لاي كابينت ونفسم بند اومد واشك بود كه از چشمهام جاري ميشد وهي دستم را گرفته بودم چون خيلي خيلي درد داشت سريع اومدي بوسم كردي گفتي ماماني قرص بخور خوب شو ومن توي اوج درد خنده ام گرفت وبغلت كردم گفتم مرسي كه اينقدر به فكر مني وتو هم ديدي ديگه دارم ميخندم خوشحال شدي گفتي گريه نكن آب بخور .
جمعه شب هم بهت گفت مليسا ديگه از فردا مامان بايد بره سركار تو گفتي بره سركار پول بخره گفتم آره مامان توهم ميري پيش ماماني و بابايي تا بعدازظهر بيام دنبالت ، توي شمال ميگفتم مليسا برم سركار ميگفتي نه من پول نميخوام نرو ولي شنبه صبح تا ديدي من بيدار شدم توهم بيدار شدي گفتي ميري سركار پول بخري گفتم آره عزيززززززززززززززم.
اين هم از ماجرا ي تعطيلات ما عكسها هم توي دوربين خاله فائزه هست چون خيلي عشق اين را داشتي كه فائزه ازت عكس بگيره هر موقع بدست برسه برات ميذارم خيلي خيلي دوست دارم با بهانه ،بي بهانه ميميرم برات شيرين زبون من.