اين سخت هم گذشت
سلام مليسا جون خلاصه اين پروژه سخت ونفس گير يعني پوشك تموم شد وحالا ميخوام برات بنويسم با چه سختي ومشقتي اين پروژه را به اتمام رسوندم.
تو از اينكه بخواي جيش كني بدون پوشك فوق العاده ميترسيدي وعلتش هم پارسال ارديبهشت ماه وقتي چند روز تب واسهال داشتي بردمت دكتر واون برات آزمايش ادرار نوشت ويه چسب مخصوص داد كه بهت بچسبونم وتو توي اون جيش كني تو از همون موقع ترسيدي نه آزمايش را انجام دادي نه ديگه حاضر ميشدي بدون پوشك بموني البته تايمهايي بود كه در طول روز بدون پوشك ميموندي ولي محال بود جيش كني سريع جيش داشتي ميگفتي مامان پوشك بيار برام.
كتاب مامان بيا جيش دارم را كلي در طول روز برات ميخوندم، قصه كه شبها ميخواستم بگم در مورد دستشويي و پوشك بود وتو فقط با دقت گوش ميكردي ولي هيچ تاثيري روي تو نداشت حتي گفتم اگه بري توي دستشويي جيش كني ميريم برات دوچرخه خوشگل ميخريم كه بازهم بي تاثير بود ميگفتي نه من دوچرخه نميخوام چند بار باهم رفتيم پيش مشاور كارهايي را كه اونها بهم گفتن را انجام دادم برات رنگ انگشتي خريدم باهم ميرفتيم دستشويي هربار كه دستشويي ميكردم ميگفتم ببين جايزه ميتونيم نقاشي كنيم وبازهم تو ميگفتي نه من نميتونم وكلي راهكارهاي ديگه كه همه ميخورد به ديوار حتي مامان بزرگت هم كلي باهات حرف ميزد ولي تو حرف حرف خودتت بود ميگفتي پوشك برام بياريد.
تا اينكه اون روزي كه ميخواستيم بريم برات دوچرخه بخريم گفتم ببين مليسا داريم ميريم دوچرخه بخريم بايد ديگه به من قول بدي كه بري دستشويي جيش كني پوشكت نكنم وتو هم به من دست دادي گفتي قولم بده ورفتيم دوچرخه خريديم اون روز كلا زياد دوست نداشتي پوشك بشي حتي غروبش كه داشتيم ميبرديمت پارك گفتي مامان منو پوشك نكن من هم گفتم باشه توي پارك روي پا من نشسته بودي و داشتي بستني ميخوردي كه يهو احساس كردم پام داغ شد ديدم بله مليسا خانم روي من جيش كرد من وحميد كلي تشويقت كرديم گفتيم ديدي پس بدون پوشك هم ميشه جيش كرد وكلي قربون صدقه ات رفتيم چون اگه دعوات ميكرديم ديگه عمرا ميشد بخوايم تورو از پوشك بگيريم واينگونه شد كه شبش هم گفتي مامان من نميخوام پوشك بشم گفتم باشه اگه دستشويي داشتي من را بيدار كن وتو اون شب راحت خوابيدي ولي مگه من خوابم برد همش بيدار ميشدم چكت ميكردم يه بار جيش نكرده باشي و بخواي خيس خيس بخوابي تا اينكه صبحش از خواب پاشدي گفتي مامان جيش دارم برام پوشك بيار ومن هم اطاعت امر كردم ولي ديگه شبها بيشتر اوقات بدون پوشك ميخوابيدي.
رسيد روز 29 ارديبهشت ماه ديگه تصميم قاطع گرفتم كه بايد اين پروژه را تموم كنم چون از اينكه جايي ميرفتيم وديگران ميگفتند واي هنوز پوشك هست وكلي راهكار بهم ميگفتند خسته شده بودم از اينكه فكر ميكردند حتما تو يه مريضي داري خسته شده بودم اونها كه نمي ديدند وقتي جيش داشتي من پوشك برات نمي آوردم تو چه ضجه اي ميزدي واشك ميريختي وميگفتي مامان جان خواهش ميكنم برام پوشك بيار قول ميدم دختر خوبي باشم، چه حالي به من دست ميدادبخاطر همين سريع كوتاه مي اومدم ولي اون روز ديگه تصميمم را گرفته بودم كه سنگدل بشم البته يه يك هفته اي بود با خودم كلنجار ميرفتم حالا يه چند ساعت كه بشه وجيشش را نگه داره هيچ اتفاقي براش نمي افته چون اگه اول خودم را راضي نميكردم محال بود بخوام حالا حالا ها تورا از پوشك بگيرم.
ساعت 7:30 غروب بود كه تو گفتي مامان من جيش دارم پوشكم كن گفتم ببين پوشك تموم شده ما ديگه پوشك نداريم(كل پوشكت را قائم كرده بودم)گفتي پس به حميد زنگ بزن بگو پوشك بخره كه همون لحظه حميد اومد وتو با خوشحالي گفتي حميد برام پوشك خريدي حميد گفت نه گفتم بابا حميد مليسا جيش داره ميخواد بره دستشويي جيش كنه ديگه اون مغازه پوشك نمياره گفته مليسا بزرگ شده چون ديگه ميخواد بره مهدكودك وتو فقط من را نگاه ميكردي ديگه مشخص بود كه جيش داشتي ولي داشتي خودتت را كنترل ميكردي ساعت هشت گفتي بريم دستشويي رفتيم دستشويي گفتي من را بشور ولي جيش نكردي من هم آب ريختم روي پات اومدي بيرون گفتي مامان پوشك گفتم نداريم دوباره گفتي بريم دستشويي رفتيم وبازهم جيش نكردي ودرخواست پوشك كردي ديگه ظاهرا نميتونستي خودتت را كنترل كني حتي دوسه قطره توي شلوارت جيش كردي دوباره گفتي بريم دستشويي روت آب ريختم وبازهم جيش نكردي شلوارت را برات عوض كردم شد ساعت 8:45 دقيقه شب ديگه خودم هم داشتم راضي ميشدم برم برات پوشك بيارم ولي ميگفتم نه من امشب حميد اينو بايد از پوشك بگيرم هي ميگفتي مامان جان پوشك بيار كلي دلم برات كباب ميشد گفتم مليسا من هيچ كاري نميتونم برات انجام بدم بايد بري دستشويي جيش كني مثل همه مثل من مثل حميد وكلي ديگه اسم برات آوردم كه ديدم ديگه دويدي رفتي دستشويي گفتي مامان من را بشور كه درحال شستنت بودم ديدم بععععععععععععله مليسا خانم افتخار داد وجيش كرد كلي بغلت كردم بوست كردم حميد نازت كرد برات دست زديم ديگه تا موقع خواب سه بار رفتي دستشويي وجيش كردي وشب هم بدون پوشك گرفتي خوابيدي.
فردا صبح هم كه بردمت پيش بابائي گفتم دخترم ديگه پوشكش تموم شده ماماني جيش داره خودش ميره دستشويي جيش ميكنه واومدم سركار ولي همش نگران بودم نكنه مامان بزرگت حريفت نشه ومجبور بشه پوشكت كنه بخاطرهمين ساعت 10:30 صبح زنگ زدم گفتم مليسا چيكار ميكنه رفتش دستشويي گفت اول از خواب بيدار شد گفت برام پوشك بيار گفتم پوشك تموم شده و خودش گفت خوب بريم دستشويي واز صبح تا حالا سه بار رفته جيش كرده ديگه من خيالم راحت شد گفتم خدايا شكر اين مرحله زندگي مليسا هم هرچند خيلي سخت بود ولي گذشت ديگه دخترم بزرگ شده وبا خيال راحت ميدونم اسمش را مهدكودك بنويسم والان يه هفته هست كه پروژه پوشك تموم شده البته بماند هرازگاهي لج پوشك ميگيري ولي سريع قانعت ميكنم ميريم اين مرحله از زندگيت هم گذشت مليسا جون وديگه رسما ثابت شد كه تو بزرگ شدي عزيزززززززدلم.