روزانه دختركم
سلام عزيز دل من سريع بريم سراغ شيرين زبونيات :
دوچرخه قبلي ديگه برات كوچولو شده بود وتصميم گرفته بوديم به عنوان عيدي برات دوچرخه بخريم يازدهم ارديبهشت جمعه صبح من وتو وحميد رفتيم بورس دوچرخه فروشها ،تا ازماشين پياده شديم تو كلي با خوشحالي گفتي مامان اومديم دوچرخه بخريم گفتم آره اولين مغازه كه رفتيم همين دوچرخه اي كه انتخاب كرديم بهت نشون دادم البته رنگ سرخابيش را تو هم دست بهش زدي تا فروشنده گفت خوب بشين روش تو خجالت كشيدي گفتي بريم خلاصه چند تا مغازه ديگه رفتيم دوباره برگشتيم همون مغازه اولي كه اون دوچرخه سرخابي فروخته شده بود واين دوچرخه صورتي مونده بود تو هم تا ديدي يه دختر وپسر ديگه اونها هم ميخواند دوچرخه بخرند سريع همين دوچرخه را گرفتي ديگه گفتي بريم ماهم گفتيم آقا همين را ميبريم وتو هم لج كه من ميخوام با دوچرخه بيام خونه گفتم ميذاريم پشت ماشين با خودمون ميبريم خونه وتو هم رضايت دادي واي كه چقدر با ديدن دوچرخه ات خوشحال ميشدي و ذوق ميكردي به حميد هم گفتي دست شما درد نكنه كه برام دوچرخه خريدي وقتي رسيديم خونه من وحميد شروع كرديم آموزش ركاب زدن را بهت ياد بديم ولي تو برعكس ركاب ميزني وهنوز موفق به ركاب زدن نشدي .
مليسا جون دنياي شما خيلي قشنگه تو نميدوني چقدر با خريدن اين دوچرخه خوشحال وشاد شدي انگار كل دنيارا بهت داده بودند.
يه شب كه خوابت نميبرد البته بهت بگم بعدازظهرهايي كه نخوابي مياي خونه ساعت شش غروب ميگيري ميخوابي بعد من هم مجبورم بعداز يكساعت خوابيدنت شروع كنم از گوشي موبايل به شماره تلفن خونه زنگ زدن سريع با شنيدن صداي بوق تلفن بلند ميشي ميگي مامان خاله فرشته داره زنگ ميزنه واين مدلي بيدارت ميكنم چون بعد شبش نميتوني بخوابي شرمنده.اون شب هم جريانش همين بود خوابت نميبرد ومن هم خوابم مي اومد تازه رگ حرف زدنت اومده بود مامان چشات را باز كن ميخوام باهات حرف بزنم وشروع كردي كل وقايع اون روزت را براي من تعريف كردن رفتم به گلها آب دادم ،دوچرخه بازي كردم، با بابايي رفتيم نون بابايي(منظور با بابابزرگم رفتم نونوايي)بعد نيم ساعت حرف زدن حميد گفت مليساجون بخواب ديگه وتو در جواب گفتي:
حميد من دارم با مامان فرخنده حرف ميزنم تو بگير بخواب من ميخوام با فرخنده حرف بزنم وحميد هم كلي خنديد از اينكه ضايع شده بود وسريع خوابيد ومن موندم با شيرين زبوني گل دخملي.
اين روزها عشق آرايش كردن پيدا كردي ديگه براي خودتت ماهر شدي ميري روژلبهاي من را برميداري وبه لبت ميزني يه روز كه ميخواستيم بريم بيرون وتو هم لباس پوشيدي سريع رفتي جلوي آيينه و برس رژگونه را برداشتي وشروع كردي به آرايش كردن ميگفتم مليسا چيكار داري ميكني ميگفتي آرايشگاه ميكنم.جالبه هي به حميد ميگفتي حميد ببين چه خوشگل شدم حميد هم بهت ميگفت تو خوشگل هستي بابا جون الان ماه شدي.
يعني روشن فكري پدر ودختر منو كشته.
اين چند روز تعطيلات هم رفتيم باغ بابايي كه خيلي سرد بود البته براي من هوا خنك بود چون من بيزار از گرما هستم حالا ميريم سراغ عكسهاي دخملي:
بعدازظهرها وقتي ميگيري ميخوابي
مليسا درحال رفتن براي خريد دوچرخه