مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

پوشك گيري،شيرين زبوني،دلبريها

سلام دختر گلم، مامان قربونت بشم كه روز به روز داري شيرين تر و خوردني ترميشي  به غير از اينكه بابت پوشك گيري با من هيچ همكاري نميكني بقيه كارهات فوق العاده شيرين هستش برات ميخوام بنويسم كه چطور دلبري ميكني پوشك گيري : من هميشه فكر ميكردم پروژه پستونك گيري تو سخت ترين پروژه باشه ولي اون را خيلي خوب همكاري كردي ولي در مورد پوشك گيري حاضر نيستي از پوشك بگيرمت عادت كردي توي پوشكت كارت را انجام بدي وقتي پوشك نميگيرمت به محض اينكه جيش داشته باشي مياي ميگي مامان پوشك بيار به هيچ قيمتي خونه را نجس نميكني تا زماني كه پوشكت را نبندم جيش نميكني گفتم شايد از دستشويي بترسي لگنت را بردم توي حموم گذاشتم باز هم جيش نكردي خودم رو...
2 آذر 1393

معاينه چشم

سلام   دختر طلاي مامان قربونت بشم لپتو بكشم دختر قشنگم خوشي بقول خودتت چه خبر قوربانت خوبافظ  .حالا بريم سراغ شيرين زبونيهاي دختر طلا. ديروز ساعت 1 بعدازظهر بيمارستان چشم پزشكي نور هم براي معاينه چشم خودم وچشم تو وقت داشتيم وبابابزرگت ساعت 1 آوردتت تا من را ديدي كلي خوشحال شدي وهي ميگفتي مامان خخونده رفتيم داخل بيمارستان براي كارهاي معاينه اول بايد ميرفتيم اپتومتري كه يه خانم خوش اخلاق بود تا تورا ديد گفت اول كار مليسا جون پشت دستگاه بشونش هر كاري كردم كه تو بشيني گفتم بشين اين تو پنگول هست (اون هفته برات سي دي جشن تولد چهارسالگي پنگول را خريدم و تو خيلي خيلي خوشت اومد)گفتي نه .مسئولش گفت عيبي نداره يه چشمش را نگه دار معاي...
18 آبان 1393

حرف زدن مليسا

اين روزها كه مراسم عزاداري امام حسين هستش وهمش توي تلويزيون وبيرون صداي  يا حسين يا حسين مياد  بهت ميگم كه مليسا جونم ت ما هم بايد بگيم يا حسين و بعضي اوقات سينه ميزني ميگي حسين حسين جان تا اينكه ديشب ساعت 10:30 شب بود كه از بيرون صداي طبل و مراسم نوحه خواني مي اومد كه يهو اومدي بغلم گفتي داره ميترسه داره ميترسه (هر موقع كه بخواي بترسي از زبون كس ديگه اي ميگي يعني منظورت اينه كه دارم ميترسم). مامان فرخنده: نترس مليسا جون من پيشت هستم عزاداراي امام حسينه بايد بگيم يا حسين ترس نداره كه دخترم. مليسا:نه حسين رفته سركار پول بخره رفته بخوابه برو لالا كن(اسم يكي از دائيهاي حميد ،حسين هستش و تو فكر ميكردي...
7 آبان 1393

روزانه هاي دخترم

سلام دختر قشنگ مامان  كلي اين روزها براي من وحميد دلبري ميكني تا صبح از خواب پا ميشي از توي اتاق خواب ميگي بريم تلويزيون ببينيم بزن شبكه پويا دوست خوب ما بچه خاه (همچنان حرف ه را خ تلفظ ميكني). با كارتهاي صد آفرينت بازي ميكني اولش هي ميپرسي مامان اين چيه خميد اين چيه ما بهت ميگيم تو هم تكرار ميكني بعد تو ميگي خوب بچه خا اين چيه من وحميد جوابت را ميديم تو هم مارا تشويق ميكني ميگي آفرين. اين روزها عروسك كجلت كلي همدم تو شده  مثل يه مادر مهربون براش داري مادري ميكني بايد بهش غذا بدي ،حموم ببريمش،ميخوايم بريم بيرون حتما بايد اون باشه وگرنه اگه يادمون بره بايدبرگرديم بريم خونه چون اين عروسك قديمي هستش تقريبا براي بي...
28 مهر 1393

آرايشگاه رفتن مليسا

سلام قند عسل مامان به قول خودتت كوربونت بشم من (قربونت بشم من)تازگيها در حال قربون صدقه عروسكت هستي هي بهش ميگي كوربونت بشم من وخيلي با ناز اين جمله را ميگي ومن غش ميره دلم برات علاقه خاصي به فيلمهاي نوزاديت پيدا كردي وروزي چند بار مي بيني بهم ميگي سي دي ني ني بذار وجالبه توي اون فيلمها چون خودم همش در حال فيلم گرفتن بودم فقط صدام هست ولي تو هر وقت توي خيابون بچه اي را توي بغل مامانش ببيني ميگي بغل مامان فخونده است ،جمعه رفتيم پارك يه پسر بچه يكساله بغل مامانش بود سريع گفتي ني ني بغل مامان فخونده است گفتم مليسا من كه پيش تو هم اون بغل مامان خودش هست ولي تو ميگفتي بغل مامان فخونده است خيلي برام سوال شده كه چرا همه مامانها را م...
7 مهر 1393
1485 10 25 ادامه مطلب

مهر ومهرگان بر همه بچه مدرسه اي هاي قديم وجديد مبارك

اولين روز دبستان باز گرد                                کودکي ها شاد وخندان باز گرد  باز گرد اي خاطرات کودکي                             بر سوار اسبهاي چوبکي خاطرات کودکي زيباترند                        &nbs...
1 مهر 1393

باي باي پستونك

سلام قند عسل مامان خوبي خوشي  عزيززززززكم ميدونم اين روزها برات يه خورده سخت داره ميگذره چون  از يار شفيقت پستونك جدات كردم خودم هم باورم نميشه  كه اين پروژه را با موفقيت به اتمام رسوندم چون تصميم نداشتم حالا حالا ازت بگيرم ولي ديگه خيلي وابسته شده بودي 24 ساعته داشتي پسونك ميخوردي و هفته اي يه دونه پستونك پاره ميكردي خوشت مي اومد مي كشيدي به دوندونات وپاره ميكردي حالا برات مينويسم كه چطور به اين موفقيت بزرگ دست پيدا كردم. پنج شنبه 20/06/1393 درست زماني كه 27 ماهه شدي ساعت ده ونيم شب بود داشتيم با هم بازي ميكرديم كه يه لحظه پستونكت را نگاه كردم ديدم پاره پاره شده فقط يه تيكه اش وصل هست با دستم كشيدم اون را پاره ...
30 شهريور 1393

سفر به محمود آباد

سلام عسل مامان ،تقريبا ده روز باهم بوديم وكلي خوش گذرونديم پنج شنبه مورخ 13/6/93 چهلم مامان بزرگ حميد بود كه قرار شد صبح بريم سر مزار وبعد از اون هم بريم تالار براي ناهار كه ما خودمون زودتر رفتيم سر مزار تا مي اومدم فاتحه بخونم سر قبر تو دستت را بهم ميزدي ميگفتي دشت نزن مامان نه نه ديگه همه اومدند شلوغ شد وشما هم مشغول شربت خوردند كه يه دفعه ديدم پستونكت نيست سريع به حميد اشاره كردم پستونكش را گم كرده فعلا كه سرگرمه ولي متوجه بشه اينجا را ميذاره روي سرش حميد هم گفت بهش ميوه بده بخوره و سريع ما خداحافظي كرديم كه بيايم برات پستونك بخريم بعد بريم تالار وچشم ما روز بد نبينه خانم توي ماشين يادش افتاد كه پستونك ميخوام گفتم چرا گم كردي حالا بايد...
16 شهريور 1393

روز دختر

تقديم به بهترين دختر دنيا واميد حيات من با آرزوي برترين وبهترينها براي فرشته زندگي من مليسا قشنگم روزت مبارك   دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ....چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی....کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن...دخترکم به سوی کسی که ناز میکند دست نیاز دراز نکن...بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی....دخترکم تو زیباترینی... .همیشه با این باور زندگی کن...خودت را فراموش نکن... .شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد....اما به یاد داشته باش....کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند....دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست....اشتباه که کردی برخیز....اشکالی ندارد....بگذار د...
5 شهريور 1393