خاطرات عروسي و عيد 93
سلام سلام به گل روي ماه همه دوستهاي قشنگم وني ني هاي نازتون من برگشتم با كلي عكس وخاطره
ظهر دوشنبه مورخ 26/12/92 از شرکت خداحافظی کردم واومدم پتو وبالشت را جمع کردم و ساعت 3 اومدم دنبالت که بریم فرودگاه چون قرار بود من وتو با هواپیما بریم وحمید هم با کلی چمدون فردا شب بیاد رشت .
تا رسیدن به فرودگاه تو بغل من خواب بودی وقتی بیدار شدی دیدی بیرون هستیم کلی خوشحال شدی وبد تر از اون وقتی پله برقی را دیدی هی گفتی بالا بالا ومن هم باتو چندبار بالا وپایین کردم ،پروازمون قرار بود ساعت 6 بپره ولی تاخیر داشت وتو توی این مدت کلی توی سالن انتظار چرخیدی هی میگفتی بچلخم بچلخم ومردم کلی ازت عکس وفیلم گرفتند بعد می رفتی از سبد کتاب ،کتاب بر می داشتی میگفتی کیتابم بوخون وساعت 7:30 سوار هواپیما شدیم وشام برامون آوردند ناگت مرغ و کوکو سبزی و جنا بعالی هم لج گرفتی کل کوکو سبزی با آبمیوه را خوردی.
وقتی به فرودگاه رشت رسیدیم شهاب و شبنم و نوید منتظر ما بودند که تو اول یه خورده خجالت کشیدی بعد رفتیم خونه خاله فرانک که دویده و خاله فرشته اینها منتظرمون بودند بعد شام هم باید می رفتیم خونه بابا جونی(بابا من) که تو یه خورده برنج خوردی بعد کلی بالا آوردی که من فکر کردم به خاطر پر خوریت بوده بعد هم لج پتوت را گرفتی که چون نبرده بودم خونه بابا جونی با عمو حشمت سریع من وتو اومدیم خونه که تو دوباره بالا آوردی طوریکه تموم مو ولباست کثیف شده بود سریع بردمت حموم بعد گذاشتم روی پام که بخوابی که تو خوابیدی بعد نیم ساعت دوباره بالا آوردی البته دیگه وقت زرد آب بالا می آوردی که دوباره لباست را عوض کردم وروکش تشک را هم کثیف کردی و گرفتي خوابیدی و دوباره تکرار شد که خاله فرانک اینها هم اومده بودند که شهاب گفت بریم بیمارستان گیل و ساعت1:30 صبح بردمت دکتر الهی بمیرم برات چقدر اشک ریختی چون اصلا از دکتر خوشت نمیاد دکتر معاینه کرد گفت مسموم شدی هیچی بهش نده حتی شیر هم نده بعد شربت وآمپول داد وتو با کلی جیغ و گریه آمپولت را زدی و اومدیم خونه داروهاتو سر وقت دادم و خداروشکر دیگه بالا نیاوردی ولی کلی من حرص خوردم آخه اگه کوکو سبزی نمیخوردی نمی شد.
صبح که از خواب بیدار شدیم من باید می رفتم آرایشگاه که موهامو رنگ کنم و تو پیش خاله فرشته وخاله فرانک موندی البته کلی بیتابی کردی ولی چاره ای نبود خوب من هم خیر سرم عروسی خواهرم بود ظهر اومدم خونه تا من را دیدی کلی خوشحال شدی وشب هم بابا حمید اومد وحال توهم يه خورده بهتر شد یعنی دیگه بالا نیاوردی ولی ملیسا همیشه نبودی الکی لج میگرفتی و روز 28 اسفند هم تورو با خودم بردم آرایشگاه و تو توی بغل من بودي وخانم آرایشگر بیچاره سریع من را آماده کرد وظهر بابا حمید اومد دنبالمون كه خوابت ميومد من هم خوابوندمت وقتي بیدار شدی غذا خوردی البته توی آرایشگاه دوست داشتم موهاتو را درست کنم ولی اینقدر بد اخلاق بودی که منصرف شدم چون بي حوصله بودي.
ساعت 3:30 با خاله فرانك وخاله فرشته و شهاب و شبنم و حميد و دويده رفتيم آتليه شوهر دوستم چون كلي ميخواستيم عكس بگيريم تو هم لج گرفته بودي كه با كيف وسايل آرايش خاله فرشته بياي آتليه مجبور شدم كه با اون كيف ببرمت مانا و كامبيز شروع به عكس گرفتن از بقيه شدند و توهم داشتي با وسايل آرايش بازي ميكردي كه مانا گفت بيا فعلا با حميد عكسهاي دوتايي بگيريد كه مشغول عكس گرفتن بوديم كه يهو داد زدي مامان مامان سريع اومدم پيشت ديدم واي دستت را كردي داخل مداد تراش گير كرده كه حميد سريع دستت را كشيد بيرون و لبه ناخنت گير كرد به تيغ مداد تراش وكلي خون اومد ولباس عروس سفيدت جلوش خوني شد خلاصه با آب دادن بهت و كاكائو ساكت شدي ولي اصلا حوصله براي عكس گرفتن نداشتي با پستونك توي دهن و موهاي آشفته عكس گرفتي كه من اصلا راضي نبودم بعد فرانك اينها زودتر رفتند تالار و من و تو و شبنم و حميد رفتيم خونه كه پوشكت را عوض كردم كه بريم تالار تا رسيدن به تالار خواب بودي وقتي هم رسيديم بازهم خواب بودي كه من ترجيح دادم توي ماشين باشم تا تو از خواب بيدار نشي شايد خوش اخلاق بشي ولي زكي خيال باطل تو خوش اخلاق نشدي همش ميگفتي فقط من بغلت كنم حتي بغل حميد هم نمي رفتي تا هركي بغلت ميكرد تو جيغ ميزدي مامان من هم مثل خانمها روي صندلي نشسته بودم و تو هم توي بغلم حركات موزون ديگران را تماشا ميكرديم هر چقدر ميگفتم مليسا ژاكتت را دربيار در نمي آوردي برخلاف لباسهاي كاموايي دوست نداشتي بپوشي اين دفعه براي روي لباس عروست خاله فرانك يه كت كوتاه بافته بود كه سردت شد چون لباس عروست حلقه اي بود روش بپوشي مدام تنت بود تازه پتوت را هم برده بودم اون پتو هم دور خودت انداخته بودي .
توي تالار مثل بچه كوچيكها چهار دست وپا راه ميرفتي لباس عروس سفيد تبديل شده بوده به خاكستري كلي من حرص خوردم خلاصه عروسي را برام زهر مار كردي بجاش فردا عروسي يعني روز عيد شدي همون مليسا خوش اخلاق و شيرين زبون هميشگي فقط ميخواستي من از عروسي خاله فائزه چيزي نفهمم كه بايد ازت تشكر ويژه كنم چون كاملا موفق شدي ومثل هميشه پيروز ميدان تو بودي عيبي نداره مامان اين هم گذشت اينو برات نوشتم كه ببيني چه بلاهايي سرمن آوردي.
حالا برات ميخوام از پيشرفتهات بنويسم :
يه كتاب شعر برات خريدم به اسم مامان بيا جيش دارم كه خيلي خوشت اومده واينقدر برات خوندم كه حفظ شدي تا شروع ميكنم به خوندن توهم خيلي شيرين با من ميخوني.
توي عيد بهت فامليت را ياد دادم ازت هركي بپرسه اسمت چيه مي گي مل مل رپيعي(رفيعي)
يه شب كه داشتي با شهاب بازي ميكردي يه دفعه به شهاب گفتي اوكي اوكي كه همه ما
فكر كنم از دويده ياد گرفته بودي.
روز 12 فروردين من داشتم لباس هامون را توي اتاق ميذاشتم داخل چمدون كه فرانك من را صدا زدم وتو هم پشت سرش گفتي فخونده فخونده فخونده واي كه چقدر من خوشحال شدم همون حسي را داشتم كه براي بار اول بهم گفتي مامان داشتم ذوق مرگ مي شدم ميگفتم جان فرخنده چيه مامان حالا از اون موقع تا ببيني كسي من را صدا ميزنه تو هم سريع مي گي فخونده الهي من پيش مرگت بشم
حالا ميريم سرغ عكسها: عكسهاي آتليه هنوز آماده نشده كه هرموقع عكسهاي تكيت چاپ شد برات ميذارم بقيه عكسها را نميشه گذاشت.
مليسا در روز عروسي
اينم هنرنمايي خاله فرانك براي سفره هفت سين
بابا حميد ،دويده و دكتر شهاب كه تو بهش مي گفتي داداش
توي خونه خاله فرانك تا تلفن زنگ ميخورد سريع مي رفتي گوشي را بر ميداشتي مي گفتي الو سلام خوبي بعد هركي كه نزديكت بود مي گفتي بيگير(يعني تلفن را بگير)
سوم فروردين بردمت آرايشگاه كه براي باردوم موهاتو كوتاه كنم كه خانم آرايشگر گفت اگه گريه كنه من نمي زنم من گفتم بايد بغل خودم بشينه كه تا پيش بند بست برات تو گفتي نه خانمه گفت نمي شينه گفتم شما فقط بزن كه تا موهات را خيس كرد تو شروع كردي به گريه گردن من فقط مي گفتم بزن طوريكه كه كل لباست و لباس من مويي شده بود كه بعد از آرايشگاه دوتايي رفتيم حموم وخاله هات گفتند كاش زوتر ميزدي موهاشو خيلي خيلي بهش مياد.
مليسا ونويد كه تو توي بغلش نمي موندي كه من عكس بگيرم
مامان فرخنده و مليسا
خاله فرانك و خاله فرشته
چون از عكسهاي آتليه ات راضي نبودم دوباره زنگ زدم به مانا گفتم ببرمت آتليه كه باز هم همكاري نكردي بعد از 3 تا عكس گرفتن با مانا بردمت پارك وتو كلي خوشحال شدي
اينجا هم داري تلفني با بابا حميد صحبت ميكني لباسي كه هم تنت هست مانا برات عيدي خريده
حالا ميريم سراغ عكسهاي سيزده بدر كه هوا برخلاف روزهاي ديگه كه توي عيد رشت برف اومد كاملا فوق العاده هوا آفتابي بود
بابا حميد و مليسا در حال ميوه خوردن
توي سيزده بدر هم يه دوست پيدا كردي به اسم امير علي كه باهاش بازي ميكردي
خيلي خيلي زياد دوست دارم وفوق العاده شيرين زبون شدي كه همش دوست دارم بخورمت.
سن شمار مليسا:
مليسا تا این لحظه ، 1 سال و 9 ماه و 25 روز و 5 ساعت و 30 دقیقه و 39 ثانیه سن دارد