بيست ويك ماهگي عشق مامان
ماه كه من با تو مادر شدم الهي 210 ساله بشي خوشگل من اين متن زيبا را از اينرنت خوندم ودوست دارم برات بذارم كه مثل واقيعته عسل مامان
وقتی مادر میشی فارغ از همه کارهای دنیا یه آدم دیگه میشی…
شبا تا صبح بیداری ولی روزها خسته نیستی…
انگار خدا بهت قدرتی مضاعف داده بعد از نه ماه انتظار و حمل جنین به جای خستگی، پر انرژی و پرنشاطی…
با هر خنده کودکت بال در میاری و تو ابرا پرواز میکنی…
دیگه بوی بد مدفوع برات زننده نیست… نگران اینی که مبادا پای بچم بسوزه… وای چرا رنگ مدفوعش عوض شده؟
اگه بچت عطسه کنه دنیا رو سرت خراب میشه.
وقتی کسی حتی عزیزترین کست به بچت کوچکترین غرولندی کنه دلگیر میشی و غصه دار… آخه اون که نمیدونه تو مادری مقدس ترین واژه بشریت…
وقتی گردن میگیره، غلت میزنه، چهاردست و پا میره، راه میره و… از فرط خوشحالی نمیدونی چیکار کنی، به همه زنگ میزنی و اطلاع میدی و دلت میخواد همه تو شادیت سهیم باشن… اصلا گویی خدا تورو برای دیدن همچین لحظه ای خلق کرده…
وقتی میگه ماما دیگه از خدا هیچی نمیخوای دنیا برات میشه مثل بهشت…
وقتی مادر میشی دیگه نمیتونی به اراده خودت آب بخوری، چرت بعد از ظهر بزنی، مسافرت بری، عشقبازی کنی و حتی مریضی هم دیگه معنی نداره… تو مادری ، فدا شدی، معنی کامل واژه ایثاری، تو عاشقی… بی مزد ومنت!
وقتی مادری از هیچ کس توقع نداری بهت بگه خسته نباشی، خدا قوت، دست مریزاد، ایول، دستت درد نکنه…. ولی اگه یه نفر فقط یه نفر بهت بگه که چقدر قدر کاراتو میدونه همه دنیات رو به پاش میریزی…
وقتی مادر میشی! بزرگ میشی، یاد میگیری واسه خاطر بچت غرورت رو زیر پا بذاری و تو دعواهات با همسرت کوتاه بیای… یاد میگیری سکوت کنی… به دروغ بخندی و بگی همه چیز رو به راهه…
وقتی مادر میشی خدا بهت نگاه ویژه ای میکنه و تو رو تقدیس میکنه و همه گناهات رو میبخشه… بهشت رو بهت وعده میده .چه نعمتی از این با شکوه تر؟!
وقتی مادر میشی دیگه نمیتونی با خیال راحت وایسی و ظرفاتو بشوری چون در حین شستن ظرف یکی میاد و به پاهات میچسبه و التماس میکنه با چشماش که بغلش کنی و تو باید چندین و چند مرتبه دستکشا رو از دستت بیرون بیاری و یه جوری سرگرمش کنی و دوباره روز از نو روزی از نو...
وقتی مادر میشی تازه میفهمی که خیلی از وسایل آشپزخونه چند کاره ان و غیر از اینکه برای منظور خاصی ساخته شدن عجیب به درد بازی و سرگرمی میخورن.. و خنده ات میگیره به خاطر اینکه وقتی این وسایل رو میخریدی هیچوقت به این موضوع فکر نمیکردی که یه روز بشه اسباب بازی دختر کوچولوت..
وقتی مادر میشی دیگه چیدمان خونه اونقدر برات اهمیت نداره که امنیت بچه ت برات مهمه...
وقتی مادر میشی مثل بازیگرای بدل کار فیلما بچتو نجات میدی مثلا وقتی در حال افتادن از تخت هست و در یه لحظه نمیدونی چطور فاصله بین اتاق و هال رو طی می کنی و میگیریش انگار مهمترین و سخت ترین کار دنیا رو انجام دادی.
وقتی مادر میشی یعنی تو مادری و این حس رو نمیتونی برای هیچ کس تعریف کنی… فقط باید بگی من مادرم شما درک نمیکنید من چه اندازه خوشبختم، مغرورم و به خودم میبالم.
من مادرم
پنج شنبه چون قرار بود با كارگرمون دست به كار بشم خونه تكوني كنم از ساعت 9 تورفتي پيش مامان بزرگت وما تا ساعت 19 مشغول خونه تكوني بوديم وخونه حسابي تميز شد ساعت 19:15 بود كه مامان بزرگت زنگ زد گفت مليسا خيلي بيتابيت را ميكنه گفتم باشه بياريد من هم دلم براش خيلي تنگ شده بميرم برات كه عادت كردي ساعت 15:30 بيام دنبالت ولي ماماني از خرداد ماه ديگه ساعت 17 بايد بيام دنبالت بايد عادت كني بعد تا من را ديدي كلي ذوق كردي بغلت كردم با بابا بزرگت به قول خودتت خوبافض (خداحافظ) كردي ومن كلي بوست كردم وچقدر دلم سوخت براي بچه هايي كه به هر نحوي از مامانشون دور هستند وكلي اشك ريختم.
وچون تو تا حالا بخار شوي را نديده بودي با اون مشغول بازي شدي و من در مخزنش را باز كرده بودم كه سرد بشه بعد بذارم توي كمد بعد خاله فرانك زنگ زد داشتم باهاش تلفني صحبت ميكردم توي اتاق تو هم توي هال با بخار شوي مشغول بودي بعد گفتم بذار ببينم اين صداش چرا در نمياد ديدم واي خدايااااااااااااااااااااا نميدونم چرا عشق پوست كردن پياز داري توي مخزن بخارشوي كلي پوست پياز ريختي سريع خداحافظي كردم با خاله فرانك
كلي آب ريختم توي مخزن وخالي كردم تا اين پوست پيازها در بياد ديگه نميدونم چيزي مونده يا نه خلاصه ايندفعه خونه را بخار شوي آب پياز انجام ميدم
اينقدر وقت وبي وقت لج پارك گرفتي مجبور شديم برات سرسره بخريم صبح ها هم هروز بدون استثنا بابابزرگت ميبره پارك وبعداز ظهرها هم به من ميگي پارك من هم ميگم بريم سرسره بازي پارك اومده خونمون وتو هم قانع ميشي جمعه ها هم همش ميريم پارك سرپوشيده تا خانم خوشحال باشه
ديگه چيزي نمونده فقط شش روز ديگه مونده ميريم رشت وكلي خوش ميگذرونيم .
تا اولين ديدار مليسا و خاله فرشته فقط فقط دو روز مونده آخ جون
تازگيها ميري بالا ميز شيشه اي اين طوري ميشيني و تلويزيون نگاه ميكني
اين روزها بعد از خونه تكوني چون لوسترها خيلي تميز شدند و وقتي برات روشن كردم تو از رنگ لامپهاي آبي خيلي خوشت اومد هي نگاه ميكني ميگي خوشجله خوشجله ودر فضا شاعرانه به سر ميبريم اجازه نميدي بقيه لامپها را روشن كنم ميگي نه نه .
اينم عكسهاي پارك وسرسره بازيت تازگيها هم تا وسايل شخصي خودتت را بر ميدارم ميگي منه منه
من نميدونم تو چرا ازاين ور بايد بري بالاي سرسره بابا بزرگت ميگه از بچه هاي پارك ياد گرفتي دوست دارم خيلي خيلي زياد عروسك من