سفر به رشت
سلام به نفسم،عشقم،زندگيم مليسا گلم :
يك هفته مونده بود به تاسوعا وعاشورا داداش شهاب چهارشنبه شب اومد خونمون چون فردا صبحش پرواز داشت به اهواز كه بره پيش دوستش وقتي شب شهاب اومد توكلي خوشحال شدي وباهاش بازي كردي وشب هم گفتي پيش داداش ميخوام بخوابم چهار صبح روز پنج شنبه شهاب را از خواب بيدار كردم كه بره فرودگاه وتو را هم بردم توي اتاقمون وساعت 9:30 كه از خواب بيدار شدي گفتي داداش كو گفتم رفت خونشون كه ديدم شروع كردي به گريه گفتم رفته دانشگاه درس بخونه و قبول كردي ولي چه فايده هر يك ربع ميپرسيدي شهاب نيومد درسش تموم نشد چون موقعي كه خاله فرانك اينها مي اومدند موقع رفتنشون ميديدي كه دارند ميرند تو شروع ميكردي به گريه ولج گرفتن كه من ميخوام باهاشون برم خلاصه با هرترفندي بود من ساكتت ميكردم وتو هم قانع ميشدي ولي چون خواب بودي ورفتن شهاب را نديدي اينگونه شد كه هرروز چشم به راه اومدن شهاب بودي بعضي شبها ساعت 9شب كه ميشد به حميد ميگفتي بريم سركوچه منتظر داداش تا بياد وما ديديم هيچ جوره آروم نميشي تصميم گرفتيم چهارشنبه ظهر بريم رشت واين چند روز تعطيلات را پيش خاله فرانك بمونيم وتو هم با شبنم بازي كني تا جمعه بعدازظهر كه شهاب مي اومد ديگه از چشم به راه بودن راحت بشي.
سه شنبه غروب گفتم بيا چمدونمون را ببنديم و تو هم خوشحال گفتم فردا ميخوايم بريم پيش خاله فرانك كه ديدم سريع شروع كردي به جمع كردن وسايلت وقتي تموم شد گفتي خب حالا بريم گفتم الان نه فردا ظهر صبح ميرم سركار ظهر با حميد ميايم دنبالت كه بريم پيش شبنم تا شبش هي ميگفتي الان بريم دير شد ديگه خلاصه با هر زحمتي بود شب را صبح كرديم ومن ا ومدم سركار ظهر اومدم دنبالت كه تا من را ديدي گفتي آخ جون ميخوايم بريم مسافرت گفتم آره با ماماني و بابايي خداحافظي كن توهم رفتي سريع بوس وبغلشون كردي بابايي گفت مليسا من هم بيام باهات مسافرت وتو درجواب گفتي نه راه دوره تو اينجا بمون.
وساعت دو بعدازظهر حركت كرديم رفتيم رشت تا شبنم وخاله فايزه و خاله فرانك را ديدي رفتي بغلشون ديگه داداش را فراموش كردي تا اينكه خاله فرانك گفت مليسا شهاب كو تو هم گفتي رفته دانشگاه زنگ بزن بياد واين چند روز كلي بهت خوش گذشت جمعه بعد ازظهر كه شهاب اومد با بقيه ديگه كاري نداشتي فقط با داداشت بازي ميكردي وشنبه هم كه ميخواستيم بيايم تهران شروع كردي به گريه كردن كه نريم خونمون همين جا بمونيم كه گفتم بيا بريم ميخوام برات جايزه بخرم كه قانع شدي وبا بقيه خداحافظي كردي.
حالا بريم سراغ عكسها:
سلفيهاي مليسا و داداش شهاب
اين لباس ورزشي را پارسال از قشم برات خريدم گفتم بيا بپوش ببينم اندازه ات هست هركاري كردم كه ماركش را پاره كنم نذاشتي با همون ماركش پوشيدي
مليسا بدون شرح در رشت
مليسا در شب تاسوعا
من به قربون اون لب ودماغ كوچيكت بشم عشق زيباي من