مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

شب یلدا

سلام به دختر گلم: خیلی وقت هست که برات ننوشتم ببخشید دختر گلم شب یلدا توی مهد مراسم داشتید ومنم تصمیم گرفتم کیک مورد علاقه ات را بپزم وببری مهد با دوستات بخورید اونروز خیلی بهت خوش گذشت موقع برگشت که مامانی اومد دنبالت وسط راه گفتی من امروز کیکی که مامان فرخنده درست کرده بود نخوردم بریم به خاله زهره بگم که از اون کیک بهم بده که با مامانی دوباره برگشتید مهد وشانس آوردی سه تا کیک مونده بود که یه دونه اش را برداشتی خوردی ومامانی بیچاره کلی از خاله زهره عذرخواهی کرد یعنی کارهایی میکنی خوبه که بیشتر پنج شنبه ها من از این کیک برات درست میکنم. این روزها رقیب سر سخت من شدی تموم وسایل من را برمیداری میگی برای منه از طلا ...
4 بهمن 1395

روزانه های دخترم

سلام به دختر گلم: ببخشید که دیر به دیر برات مینویسم  یه ذره سرم شلوغ بود ولی امروز تا هرجا که ذهنم یاری کنه برات از خاطرات کودکیت مینویسم: 19آبان خاله فرانک اومد خونمون وبمدت یک هفته پیشمون بود وتو خوشحال وشاد بودی صبحها من می اومدم سرکار وتو هم میرفتی مهد وخاله فرانک تنها توی خونه بود که تصمیم گرفت یه روز بره خونه خاله مون بمونه وقتی تو اومدی خونه ودیدی خاله فرانک نیست کلی گریه کردی گفتی زنگ بزن بگو بیاد منم زنگ زدم گفتم خاله فرانک ببین ملیسا داره چه گریه ایی میکنه بیا خلاصه دوشب خاله فرانک پیش خاله ام بود وما هم این دوشب مراسم گریه زاری وزنگ زدن به خاله فرانک داشتیم روز سوم که اومد خونمون خوشحال شدی بعد شبش گفتی مامان ...
16 آذر 1395

مليسا در سرزمين رويايي ليليپوت

سلام به دختر گلم: شب تاسوعا گير داد يكه بريم پارك چون من سرما شديد خورده بودم گفتم با حميد برو پارك بعد زود بيا كه بريم دسته ببينيم ولي نميدونم چرا دلم شور ميزد چهار بار به حميد سفارش كردم كه خيلي مواظب مليسا باش حتي وقتي رفتيد داخل آسانسور درب را باز كردم گفتم حميد يادتت نره ها خيلي مواظب مليسا باش وتو هم گفتي چشم مامان مواظب هستم ساعت 8 شب رفتيد ونيم ساعت بعد ديدم اومديد گفتم چه عجب مليسا زود اومد چون معمولا يكساعت تا يكساعت ونيم بايد توي پارك بازي كنه ديدم چي ميبيني با يك بيني زخم شده و چشم گريون اومدي گويا ميخواستي سوار سرسره بشي با عجله از تاپ پياده شدي ودويدي سمت سرسره كه بابيني خوردي روي سرسره فقط ديدم كه خداروشكربينيت زخم شد...
8 آبان 1395

عكسهاي آتليه چهار سالگي

سلام به دختر نازم: اين روزها بيشتر سوالت از من اينه كه مامان بزرگ شدي ميخواي چيكاره بشي من ميخندم ميگم ميخوام بازنشسته بشم تو ميخواي چيكاره بشي مامان من ميخوام فوتباليست بشم بعدش هم دكتر بشم تحت هر شرايطي اول ميخواي فوتباليست بشي اميدوارم به هر آنچه كه آرزو داري برسي. يه شنبه كه كلاس زبان داشتي شبش برگشتي گفتي مامان خاله شيبا(خاله شيما معلم زبان) امروز به من جايزه برچسب داد. من:آفرين دخترم خاله چه سوالي كرد كه تو درست جواب دادي وبهت جايزه داد. مليسا:گفت دختر چي ميشه من گفتم گرد ( GIRL )پسر هم( BOY ) سريال شهر قشنگ  را خيلي دوست داري حتما بايد ساعت 9 تا 10 شب اين سريال را ببيني بعد بخوابي كلي هم...
26 مهر 1395

روزيكه ديگه تكرار نميشه

دختر مهربان وناز دلربايم  4 سال و 4 ماه و 4 روز گيت مبارك مادر که باشی نباید سرما بخوری یا اگه هم سرما خوردی باید زودتر خوب بشی مادر که باشی نمیتونی تب کنی دیگه چه برسه به اینکه لرز هم بکنی یا اگر هم تب و لرز کردی باید سعی کنی خیلی حالت تب و لرزت رو بچت نبینه آخه ممکنه بترسه و نگران بشه اینطوری بیشتر بهت بچسبه و ممکنه اون هم سرما بخوره. مادر که باشی خیلی وقت نداری بشینی و بری تو هپروت و واسه خودت باشی مادر که باشی وقتی هم عصبانی میشی و داد و بیداد راه میکنی بعد که بچت میخوابه می شینی به صورت معصومش نگاه میکنی غصه می خوری که چرا نتونستی جلوی خودت رو بگیری !!!! مادر که باشی گاهی لحظه شماری میکنی ...
24 مهر 1395

آخرين روز تابستان

سلام به دختر نازم: در آخرين روز تابستان عروسي نيلوفر (دخترخاله ام) دعوت بوديم بخاطر همين خاله فرانك اينا روز سه شنبه ظهر اومدند البته تو از شب قبلش هي ميگفتي بهشون زنگ بزن الان حركت كنند بياند تا اينكه صبح شد وتو گزارش لحظه به لحظه ازشون ميگرفتي زنگ ميزدي ميگفتي پس چرا نيومديد توي راه هستيد ومن مشغول آشپزي كه ديدم داري با تلفن حرف ميزني گفتي سلام خاله فرانك پس چرا نيومديد اه ترافيك هستش باشه ما منتظريم كه برگشتم گفتم مليسا گوشي رابده من كه ديدم با موبايل اسباب بازيت داشتي حرف ميزدي ولي چون اينقدر خوب مكالمه كرده بودي من فكر كردم واقعا خودتت با گوشي من داري با خاله فرانك صحبت ميكني. ظهرش تا خاله فرانك اينا زنگ آيفون را زدند...
6 مهر 1395

مليسا وداداش كيان

سلام به دختر نازم قربونت بشم كه روزبه روز خواستني تر ميشي: يك دوهفته اي بود كه به من گير ميداي ميگفتي مامان براي من داداش كيان بخر كه شير ميخوره من بهش شير بدم بعدازظهرها كه از سركار مي اومدم دنبالت با حالت تاكيد ميگفتي برام كيان نخريدي گفتم مامان كيان توي مهد شماست گفتي آره ميرم بالا هر روز بهش سر ميزنم خيلي كوچولوي . تا اينكه بعداز يك هفته موفق شدم يه عروسك پسرونه پيدا كنم وبرات بخرم تا دو روز خوشحال بودي روز سوم گفتي نه من اينو نميخوام من كيان واقعي ميخوام كه شير بخوره اين عروسك هستش گفتم باشه من كيان بيارم ديگه تو بايد بري توي اتاقت بخوابي كيان پيش من بخوابه گفتي نه مامان دوتايي پيش تو بخوابيم آخه اون كوچولو هستش گفتم ببي...
9 شهريور 1395