مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

مليسا وتعطيل شدن مهد

سلام به مليسا نازم خداروشكر كه خوب هستي وبعداز يكماه مهد رفتن خودتت را فارغ التحصيل اعلام كردي گفتي ديگه مهد نميرم البته يه اتفاق باعث شد كه تو ديگه از مهد خوشت نياد . تو از بچگي حس بويايي قوي داشتي مثل خودم هستي اگه از بوي يه غذا خوشت نياد حتي اگه گرسنه هم باشي محاله به اون غذا لب بزني حتي بوي اون غذا بهت بخوره حالت تهوع بهت دست ميده كه ظاهرا توي مهد دوبار غذا باب ميلت نبوده وازتو انكار واز مربيهاي مهد اصرار وخوردن غذا همون وبالا آوردن غذا توسط تو همون واين باعث شد كه تو ديگه از مهد خوشت نياد خواستم مهدت را عوض كنم يه مهد ديگه بدون ناهاريي بنويسم ولي ديدم فعلا آمادگي نداري ويه مدت گذاشتم بگذره تا ببينم كي دوباره علاقه نشون ميدي كه ...
4 مهر 1394

تبريك ويژه

زود بزرگ نشو مادر. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را ! زود بزرگ نشو فرزندم قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام . آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو مادر. آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. آن سوی سن و سال خبری نیست . کودکی کن ، از ته دل بخند به اداهای ما که برای خنداندنت دل...
23 شهريور 1394

اندر احوالات مهدكودك

سلام دختر گلم  كه براي خودش خانمي شده تا ميبيني بعضي روزها خسته ام وتوي خودم هستم ميگي مامان اتفاقي افتاده يعني من عاشق اين حرفتم وهمش هم ميگي مامان هه سوال داشتم منم ميگم مامان جون بگو. هفته اول مهد خوب پيش رفتي ولي از چهارشنبه غروبش تب كردي وبيحال بودي پنج شنبه برديمت دكتر گفت مهد ميره گفتم بله گفت ويروس سرما خوردگي هستش از كسي گرفته خلاصه اينكه اين ويروس لعنتي يك هفته توي بدن نازت بود وكلي بيحالت كرده بود ومهد نرفتي اينم از سوغاتي مهد رفتنت كه همون اول پشيمون شدم كه چرا فرستادمت مهد ولي چيكار كنم كه خودتت خيلي دوست داري . چهارشنبه ها گزارش هفتگي مهد را به ما ميدند ونوشته بودند كه دوتا شعر ياد گرفتي ومتنش را هم ب...
16 شهريور 1394

سفر نامه ايتاليا قسمت پاياني

سلام دختر مهدكودكي من خوبي عزيززززززززززم الان دقيقا يك هفته هست كه ميري مهد چون خودتت خيلي وقت بود كه به من اصرار ميكردي مامان اسم من را مدرسه مينويسي ومن هم قول داده بودم كه از مسافرت برگرديم اسمت را مهد مينويسم تا اينكه شنبه مورخ24/05/94 ساعت هفت از خواب بيدار شدي ما بايد طبق قراري كه با مهد گذاشته بودم ساعت 8:30 ميرفتيم ولي تو اينقدر ذوق داشتي كه ساعت 8 مهدكودك بوديم تا كلاست مشخص شد وخاله شكوفه اومد دستت را گرفت كه بري پيش بقيه بچه ها ومن يكساعت توي مهد نشستم و از توي دوربين نگاهت ميكردم چون بايد مي اومدم سركار صداتت كردم گفتم مليسا جون من دارم ميرم سركار ولي شماره موبايلم را ميدم به خاله شكوفه به محض اينكه خواستي بري خونه به من زنگ م...
31 مرداد 1394

سفرنامه ايتاليا قسمت دوم

سلام عشق مامان با يك روز تاخير 38 ماهگيت مبارك باشه هميشه هميشه لبت خندون وتنت سالم باشه يكي يه دونه خونه. بريم دوباره سراغ سفرنامه ايتاليا هفته هاي اول وقتي با حميد تلفني صحبت ميكرديم بعد از قطع كردن تلفن ديگه گريه ولج ميگرفتي كه بايد بريم پيش حميد ميرفتي جلوي در خونه ميگفتيم بريم پيش حميد وخاله فرشته مجبور ميشد تورا ببره پارك واز سرت مي افتاد دوباره فردايش كه حميد تماس ميگرفت همين برنامه بود تا اينكه به حميد گفتم زياد زنگ نزن خودم زنگ ميزنم ولي فايده اي نداشت چون خودتت بلد بودي چه شكلي از طريق واتساپ شماره حميد را بگيري وروزي چند بار باهاش صحبت ميكردي وبهت توضيح ميداديم كه فعلا نميتونيم بريم پيش حميد تا اينكه ديگه برات عادي ش...
21 مرداد 1394

سفرنامه ايتاليا قسمت يك

سلام به تمام دوستهاي خوب ني ني وبلاگي قبل از هرچيز بگم كه دلم خيلي براتون تنگ شده بود بعدازيكماه با كوله باري از خاطره وعكس برگشتم وسعي ميكنم حافظه ام تا جايي كه ياري كنه از اين سفر خوب ودوست داشتني براتون بنويسم. شنبه مورخ 13تيرماه ساعت 3صبح پرواز داشتيم به تركيه و بعدازدوساعت استراحت پرواز داشتيم به ايتاليا به شهر بلونيا چون با پرواز توركيش كه يه پرواز تركي بود وفوق العاده هواپيماهاي خوب وتميزي داشت مسافرت كرديم چون پروازهاي ايران اير به ميلان ورم بودند به شهر بلونيا پرواز مستقيم نداشتند از ساعت 10شب جمعه بابت تحويل دادند چمدون وگرفتن ارز دولتي بايد ميرفتيم فرودگاه همون روز جمعه بعدازظهرش خاله فرانك وخاله فايزه وشبنم اومدند تهران ...
17 مرداد 1394

مليسا وعبادتش

سلام مليسا جونم دوتايمون خوبيم ولي كلي اين روزها كار داريم كه با كمك همديگه انجام ميديم چون ديگه جمعه شب ميريم ايتاليا وخوبيش اينه كه يكماه شب وروز پيش همديگه هستيم توي اين روزهاي ماه رمضون كه اكثر آدمها متحول ميشند در مورد تو هم صدق ميكنه تا ميبيني اذان دارند ميزنند ميگي ميخوام نماز بخونم وشروع ميكني به عبادت وصلوات فرستادن وخيلي قشنگ تمام مراحل نماز را بلدي آفرين دختر گلم. عاشق تلفظ نون فانتزيت هستم ميگي (نون فانتي) غروب جمعه اون هفته برديمت شهربازي الماس هروي خيلي خوشت اومد چندبار با همديگه قطار سوار شديم بعدش هم يكساعت رفتيم قسمت خانه كودكش با بچه ها بازي كردي حالا هرروز بهم ميگي مامان منو ميبري پيش دوستام باهاشون بازي...
10 تير 1394