مليسانفس مامان وبابامليسانفس مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

ملیسا دختر دوست داشتني مامان

روز خاص

اگه  شکلات بودی،شیرین ترین بودی اگه عروسک بودی بغلی ترین بودی اگه ستاره بودی روشن ترین بودی وحالا که دختر منی، عزیزززززترینی  پنج سال و پنج ماهگی و پنج روزگیت مبارک عسل ترین دختر دنیا   سن شمار :مليسانفس مامان وبابا تا این لحظه ، 5 سال و 5 ماه و 5 روز سن دارد. ...
25 آبان 1396

روزمرگیهای مدرسه

سلام به دختر شیرین زبونم: این رزوها درگیر مدرسه وتکالیف مدرسه هستیم بخاطر همین زیاد وقت نمیکنم بیام وبت را آپ کنم چون تکالیفت را میذاری میگی مامانم فقط بهم بگه از ساعت 12 تا 5 بعدازظهر بازی میکنی تازه ساعت 5 که من میام خونه باید بشینیم سر تکالیفت البته تکالیف زبانت را براحتی خودتت انجام میدی ولی بقول خودتت تهرانی نوشتن را من باید بگم(لوح نویسی فارسی). 18مهر ماه جلسه اولیا ومربیان بود ظهر اومدم مدرسه وموقع برگشت باید میرفتیم از دفتر کتاب ولوازم التحریرت را تحویل میگرفتیم که دیدم یه خانمی به تو اشاره کرد وداره صحبت میکنه که تا من نگاش کردم گفت دارم درمورد دختر شما صحبت میکنم من معلم کلاس دوم هستم اون هفته یکساعت من رفت...
7 آبان 1396

اولین خاطره روز مدرسه

سلام به دختر نازم که دیگه برای خودش خانمی شده ومدرسه میره اوایل شهریورماه رفتیم پارک دلفینها در برج میلاد که خیلی قشنگ وخوب بود و تو هم خیلی خوشت اومد. دهم شهریور ماه هم خاله فرانک وشبنم اومدند تهران ویک هفته پیش ما بودند که با اونها هم رفتیم سینما فیلم سارا وآیدا وتوی این یک هفته تو پیش خاله فرانک میموندی دیگه نمیرفتی خونه مامانی آخر هفته هم شهاب اومد پیش ما رفتیم براش کت وشلوار خریدیم چون میخواست بره خواستگاری جمعه که خاله فرانک اینا داشتند میرفتند تو کلی گریه کردی گفتی چرا دارند میرند من دوست دارم همه با هم زندگی کنیم که منم بغلت کردم گفتم مامان جان هرکی باید سر خونه وزندگی خودش باشه میگفتی پس ما هم بریم رشت زندگی کنیم مام...
2 مهر 1396

باغ کتاب

سلام به دختر نازم  : این روزها بیشتر از هر وقت تا فرصتی پیش بیاید باید ببریمت پارک بخاطر همین 12 مرداد سانس ظهر با دوست مهدکوکیت نادیا ومامانش تصمیم گرفتیم شما را ببریم سرزمین لیلیپوت چون نادیا تا حالا نرفته بود وقتی رسیدیم اونجا شما دوتا کلی بازی کردید وخداروشکر هم زیاد شلوغ نبود وقتی سانستون تموم شد دوست نداشتید بیاید دوباره بهتون قول دادیم که میایم پارک بیست مرداد ماه هم با حمید تصمیم گرفتیم که بریم باغ کتاب و از اونجا هم خیلی خوشت اومد خداییش جا قشنگ و تمیز و پر از مجسمه های کارتونهای دوران کودکی ما بود وکلی خاطره برام زنده شد یادش بخیر نمی دانم  ملیسا تو را به اندازه نفسم دوست دارم یا نفسم را به ان...
30 مرداد 1396

روز دختر

عزیزترینم,فرزندم من مادرت هستم... من با عشق, با اختیار, با اگاهی تمام پذیرفته ام که مادرت باشم تا بدانم خالقم چگونه مخلوقش را دوست میدارد هدایت میکند و در برابر خواسته های تمام نشدنی اش لبخند میزند و در اغوشش میگیرد, من یک مادرم هیچ کس مرا مجبور به مادری نکرد...  من به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی خوابی های شبانه را تا بیاموزم پنهان کردن درد را پشت همه حجم سکوتی,که گاه از خودگذشتگی نامیده میشود...  تا بدانم حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد... من نه بهشت می خواهم نه اسمان و نه زمین ...  بهشت من زمین من و زندگیم نفس های ارام کودکی توست که در اغوشم رویای پروانه ارزوهایت...
2 مرداد 1396

شیرین زبون

سلام به عشقم ونفسم ملیسا شیرین زبون این روزها بقدری شیرین زبون و دلبر شدی که روزی هزاران بار خدا را شکر میکنم بخاطر نعمت داشتن تو عزیزززززم: الان تقریبا یکماه هست که هر روز باید در مورد اینکه چندتا بچه دوست داری داشته باشی با من صحبت میکنی. ملیسا: مامان من دوست دارم دوتا بچه دوقلو داشته باشم یکی دختر باشه و یکی پسر اسمهاشون هم دخترم اسمش باشه ایزابلا پسرم هم اسمش باشه دیرمو(تحت تاثیر کارتونهای جم جونیور). مامان فرخنده: خب ملیسا جون خیلی خوبه یعنی اونموقع که بچه دار بشی با بچه هات میرید توی خونه خودتون زندگی میکنید نه مامان تو اونموقع میشی مامان بزرگ بچه های من تو باید ازشون مراقبت کنی مثل مامانی که تو میری سرکار...
14 تير 1396

دخترک پنج ساله من

پاره تنم قلب دومم پنج سال هست که نفسم به نفسهات وصل شده پنج سال هست که قلبم بیرون از سینه میتپه پنج سال هست که مادری کردم وشیرین ترین و سخت ترین روزها رو درکنارت تجربه کردم تک تک شیرینیها گوارای وجودم وسختیها توشه راهم. پنج سالگیت مبارک میوه ی دلم ملیسا تب دار در روز تولد ...
20 خرداد 1396

تولد پنج سالگی

سلام به دختر نازم طبق قراری که با مهد داشتیم یکشنبه 31 اردیبهشت ماه توی مهد برات تولد گرفتیم البته همش از من میپرسیدی چندتا باید بخوابم وباهم روزها را میشمردیم شنبه شب باید 60عدد ژله درست میکردم وبهت توضیح دادم که فردا صبح دیگه از خواب بیدار بشی جشن تولدتت هست وتو هم کلی ذوق کردی یکشنبه صبح ساعت هشت ونیم ازخواب بیدار شدی گفتم برو دست وصورتت را بشور که موهات را برات درست کنم بریم تولد وتو هم گفتی یعنی امروز یکشنبه هست گفتم آره گفتی آخ جون دیگه نباید بخوابم امروز روز تولدم هست وسریع حاضر شدی وبا ژله ها وتخم مرغ شانسی که برای بچه ها بعنوان کادو در نظر گرفتیم وبا حمید رفتیم مهد روز تولد بچه ها پدرها هم میتونند بیاند مهد و تو هم خوشحا...
6 خرداد 1396

ثبت نام مدرسه

سلام به دختر شیرین زبونم. این روزها درگیر ثبت نام مدرسه هستیم ششم اردیبهشت ازشرکت مرخصی گرفتم وصبح با همدیگه رفتیم مدرسه ایی که مد نظرم بود که معاون مدرسه اومد استقبالمون وازت اسمت را پرسید وبه من فرم داد که پر کنم گفت ملیسا جون بیا برو کلاست را ببین وبعد از پنج دقیقه با چهره ایی متعجب برگشت گفت ببخشید ملیسا جون فرزند چندم هست گفتم تک فرزنده گفت پس ببخشید شها ب وشبنم کی هستند خندیدم گفتم دخترخاله وپسر خاله اش هستند گفت بهش گفتم خواهر وبردار داری گفته آره شهاب وشبنم خداروشکر ازمدرسه خوشت اومد قبلش من استرس اینو داشتم نکنه بخوای از محیط مهد و دوستهای صمیمی ات جدا بشی سخت باشه برات وقتی از مدرسه اومدیم بیرون گفتی مامان منو از...
18 ارديبهشت 1396